13

خوانش انتقادی همه چیز

Archive for 19 ژوئیه 2007

من خدا را دیدم

Posted by lord13 در ژوئیه 19, 2007

پسر بچه ای می خواست خدا را ملاقات کند.او فکر کرد خدا در دور دست زندگی میکند و بنا بر این سفر درازی در پیش دارد.چمدان خود را بست و راهی سفر شد.

پسر بچه در راه پیرزنی را ملاقات کرد.پیرزن در پارک نشسته بود و به کبوترها  نگاه می کرد.پسر بچه کنار او نشست وچمدانش را باز کرد از درون چمدان نوشابه ای را بیرون آورد وخواست بنوشد که دید پیرزن نگاهش می کند.برای همین نوشابه را به پیرزن تعارف کرد.

پیرزن با سپاس فراوان قبول کرد وبه پسر لبخندی زد.لبخند آنقدر زیبا بود که پسر تصمیم گرفت دوباره آن را ببیند.

بنابر این کیک خود را هم به پیرزن داد و باز هم پیرزن لبخند زد.آنها تمام عصر ار خوردند وخندیدند اما کلمه ای نگفتند.

وقتی هوا کمی تاریک شد پسر احساس خستگی کرد و پیش از رفتن پیرزن را بغل کرد پیرزن لبخندی زد که از همه زیبا تر بود.پسر با خوشحالی به خانه بازگشت مادرش پرسید که چه چیزی او را آنقدر شاد کرده است پسر گفت:»من با خدا غذا خوردم»وپیش از اینکه مادرش چیزی بگوید گفت که او زیبا ترین لبخندی راکه دیده بودم به من زد.

پسر پیر زن هم علت خوشحالی اش را پرسید وپیر زن گفت:»من با خدا غذا خوردم»وپیش از آنکه پسر چیزی بگوید گفت:»او جوانتر از آنی بود که من فکرش را می کردم»

Posted in هنری | 1 Comment »

دست خدا

Posted by lord13 در ژوئیه 19, 2007

کودک زمزمه کرد:»خدایا با من حرف بزن»

و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.کودک نشنید.

او فریاد کشید:»خدایا با من حرف بزن»

صدای صاعقه آمد.اما کودک گوش نکرد.

او به دور وبرش نگاه کرد و گفت:»خدایا بگذار تو را ببینم»

ستاره ای درخشید.اما کودک ندید.

او فریاد کشید:»خدایا معجزه کن»

نوزادی چشم به جهان گشود.اما کودک نفهمید.

او از سر ناامیدی گریه سر داد:»خدایا به من دست بزن بگذار بدانم کجایی»

خدا پایین آمد و بر سر کودک دستی کشید.اما کودک دنبال پروانه کرد.او هیچ در نیافت و از آنجا دور شد.        

                                                                                                                 راویندارا کومار کرنانی

آیا ما همه کودک نیستیم؟

Posted in هنری | Leave a Comment »