13

خوانش انتقادی همه چیز

درد مشترك : استبداد

Posted by lord13 در فوریه 19, 2010

بعد از خوندن اين مطلب از ورتيگونه دوست عزيزم تصميم گرفتم كه حتما» مطلبي در اين باره بنويسم. ايده ي خوبي بود كه آرتا هرمس داده. اما هر دفعه اتفاقي افتاد تا حالا.
چند روز پيش فيلم جديد بهمن قبادي يعني «كسي از گربه هاي ايراني خبر نداره!» رو ديدم. لذت بردم. هرچند كه اگر به معني كلاسيك بخواهم توضيح بدهم فيلم خوبي نيست اما چون درباره ي موسيقي است و از آن مهمتر اينكه وجه مستندش خيلي خوب است من دوستش دارم. به اين فكر افتادم چقدر استبداد به هنر اين مملكت ضربه زده. رزيم قبلي با وجود اينكه اصلا» قابل دفاع نيست اما به طور نا خواسته غول هايي از بيضايي و رادي تا دولت آبادي و گلشيري رو در خودش داشت. كه گاهي اين بزرگان بهترين كارهاشون رو در اون دوره خلق كردند. مثلا» به يقين بيضايي ديگر اجازه نداره كه فيلم شاهكاري مثل غريبه و مه بسازه. اين به نظرم ظلم به منه. به من كه بايد بتونم از هنر مندي كه در دورانم زندگي مي كنه استفاده كنم. من نمي تونم رمان فوق العده ي كلنل دولت آبادي رو بخونم چون وزارت ارشاد اجازه نمي ده منتشر بشه. جالبه كه اين رمان بررسي زوال يك خانواده است در طي حكومت هاي استبدادي قبلي و جديد! اي كاش اونقدر آلماني مي دونستم كه نسخه ي آلمانيش رو بخونم. (جالبه كه ترجمه ي آلماني اين كتاب منتشر شده. فكر كنم اين اولين كتابيه كه قبل از انتشار خودش ترجمه اش منتشر ميشه!)
به مدت 5 ماه توي موزه ي هنر هاي مدرن نيويورك تيم برتن نمايشگاه داره. شايد خيلي طبيعي به نظر بياد ولي تا به حال فكر كرده ايد ما چند تا هنرمند تجسمي دارم؟ كم نيستند جوان هايي كه از دانشكده هنر فارغ التحصيل شدند اما كجاست نمايشگاهشان؟ اصلا» فازغ شده ها را ول كنيم كجاست نماشگاه استادان!
از اينها بگذريم! به نظر من شايد مهمترين مشخصه يك سيستم استبدادي اينه كه لذت هاي يك فرد رو حداقل و رنج و درد حداكثري براش ايجاد ميكنه. نمي دونم چه طور ولي متاليكا توي آهنگ Harvester Of Sorrow كه قبلا» همينجا راجع بهش توضيح داده ام اين لقب رو زورگو ميده:» Distributor of pain» لقبي كه جدا» گوياست.
چيز ديگر درك نشدگي است. من مي دانم كه حتي در جوامع آزاد هم انسانها درك درستي از هم ندارند اما حداقل اين امكان فراهم است كه 50% آدم هايي كه تلاش مي كنند به حقشان برسند اما استبداد ابدا» اين اجازه را نمي دهد. حشمت الله طبرزدي و چند نفر از دوستانش مصاحبه اي داشتند با اعتماد ملي زمانيكه محمد قوچاني سردبيرش بود (اين مصاحبه در ويژه نامه اي چاپ شد كه يك بخشش مصائب دوران احمدي نژاد بود به قلم نويسندگان و روزنامه نگاران و … و بخش ديگرش مصاحبه اي طولاني با سه تا دوستان قديمي احمدي نژاد كه در اون به طرز جالبي ريشه هاي اين جريان بررسي شده بود از كلاس هاي خصوصي مصباح تا آقاي عصا به دست كه بعد از برگشتن از خارجه الهام شد!) در اين مصاحبه هر سه مصاحبه شونده جزء مغضوبان حاكميت بودند. يكي از اونها حرف غريبي مي زند: به نظر من اگر سيستم دمكراتيك بود نتيجه اين نبود كه چند نفر كه سالهاي زيادي رو با هم كار كرده اند اين قدر نتايج متفاوتق داشته باشند كه يكي به 10 سال حبس در تبعيد برود و يكي رييس جمهور شود. (به مضمون) اين حرف تكان دهنده است ولي واقعيته. در شاهكار كوندرا بار هستي در فصل آخر غم خيلي زيادي حس ميشه. گاهي فكر مي كنيم كه ما به خاطر سگ متاثر شده ايم اما حقيقت اين است كه ما به خاطر زندگي هاي هدر رفته غمگينيم. از توما پزشك ماهري كه شيشه پاك كن و كاميون ران شده تا ترزايي كه عمري رو در شك گذروند و يا سابينا كه عمرش رو در فرار از خودش نابود كرد و در نهايت هم به آرامش نرسيد.
علت اين عدم درك هم شايد به اين برگردد كه استبداد ديالوگ رو محدود مي كند و فقط مونولوگ دارد. شما مي بينيد كه صداهاي منفرد همه جا هستند اما هيچ همنوايي نيست. مردم همه توي اتوبوس يا سر كار و… با هم حرف مي زنند اما هدفشان دقيقا» حرف زدن است نه فهميدن يا شنيدن ديگران. اين اثري است كه از نوك هرم قدرت به پايين سرايت كرده. بيماري كه بعيد است درمان كوتاه مدت داشته باشد.
اين درك نشدگي بدون ترديد به تنهايي منتج مي شه. تنهايي كه آدم ها رو مي شكنه. مردم ارزش هاشون رو زير پا مي گذارند چونكه تنهايي اميد رو ازشون گرفته چونكه راه ديگري ندارند. من به كسي كه با استبداد همكاري مي كنه مثل جوكر به هاروي دنت توي dark knight نگاه مي كنم من با اون مشكل شخصي ندارم اون فقط يك نماد از بلايي كه سر من مياد. من كاري به زندگي تباه شده ي كسايي ندارم كه لاي زنجير و كابل هاي استبداد له شدند من فقط مي خواهم بگم كه استبداد در مجموع غم رو توي زندگي هر آدم معمولي زياد مي كنه اون قدر زياد كه تاب مقاومت رو از دست مي دي.
احمد شاملو مي گفت:
انديشيدن
در سکوت.

آن که مي‌انديشد
به‌ناچار دَم فرومي‌بندد

اما آن‌گاه که زمانه
زخم‌خورده و معصوم
به شهادت‌اش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.

حداقل من نتيجه رو در اين مي بينم كه دم فروببندم و فكر كنم و منتظر قضاوت زمانه بمونم.

اما
اينهمه كه گفتم دلايل تنفر من از استبداد نيست. اين ها شايد ريشه ها باشد اما ما دلايل ساده تري براي تنفرمان داريم. مثلاگ فكر مي كنم هر كسي كه رمان شاهكار عباس معروفي يعني فريدون سه پسر داشت را خوانده باشد مي فهمد چه طور در يك خانواده تنفر از انقلاب آغاز مي شود. قلب خواننده فشرده مي شود و بغض مي كند وقتي كه مادري جسد فرزندش با پاهاي شلاق خورده و بدن پر از گلوله تحويل مي گيرد.
شايد ساده ترين دليل چيزي باشد كه ديروز شنيدم: كسي مي گفت كه 4 هفته است top gear برنامه محبوبش را نديده. چرا؟ چون برادران پارازيت بارانش كرده اند! باور كنيد اين دليل بزرگي است. باور كنيد محروم كردم مردم از ساده ترين بخش هاي لذت بشري راحتترين كار براي ايجاد تنفر است.
توي شماره ي 46 نشريه ايراندخت (كه قوچاني تا حد زيادي به درد بخورش كرده خصوصا» بخش علمش كه هر هفته دستپخت خوش مزه ي كاوه فيض اللهي رو داره) مصاحبه اي هست با همسر يكي از زندانيان بعد از انتخابات به اسم خانم سليماني. آقاي سليماني يكي از اصلاح طلب هايي بوده كه خيلي چهره نبود اما با توجه به مشاغلش آدم مهمي بوده. نكته ي اين گزارش اين بود كه به گفته ي خانم سليماني خانواده ايشون بعد از اين حوادث با ايشون قطع رابطه كرده اند! احتمالا» به خاطر اينكه خيلي ولايي تشريف دارند! (رحمت اسلامي رو مي بينيد) و وقتي هم كه فرزندان خانواده ها با هم درباره ي پدر دستگير شده صحبت مي كنند دچار تمسخر ميشوند! (اين ديگر عين مكتبي بودن است!) من به سرعت به ياد مصاحبه اي از احمد شاملو كه در سايتش هم هست افتادم كه شاملو به بردگي و اصرار بر آن اشاره مي كند:
» و تازه هنگامى كه مى‏بينى انسان تسليم اين وهن عظيم مى‏شود كه گوساله‏وار براى دفاع از ادامه بردگيش به طيب خاطر به مسلخ برود، همه دلهره‏ها و نفرت‏ها و نوميدى‏ها يك بار ديگر از نو آغاز مى‏شود. دلهره نفرتبار نوميدانه‏ئى كه اين بار حجمش بيشتر و وهنش سنگين‏تر و تحملش خرد كننده‏تر است. نمونه تاريخيش «جوانان هيتلرى»، كه در خانه خود براى دار و دسته موسوم به اس. اس. و پليس سياسى آدمخورهاى نازى جاسوسى پدر و مادرشان را مى‏كردند و حرف‏هاى آن‏ها را گزارش مى‏دادند. نمونه تاريخى ديگرش كامسومول‏هاى رژيم استالين. »
آخر اين نوشته ي طولاني هم به ياد همه كساني كه زير چرخهاي سياه اين غول له شدند اين بخش از كتاب مذكور عباس معروفي را مي آورم:
مثل ستاره پخش مان کرده اند توی این صفحه سیاه که هر کدام مان جایی برای خودمان سوسو بزنیم که مثلاً هستیم . اما نمی دانیم در کدام منظومه می چرخیم ، برای چی می چرخیم ، و چقدر می چرخیم.

پس نوشت:من در اين مقاله از كلي ( » ) استفاده كردم. يادش به خير! زماني كوهيار مطلبي از من خواند و طعنه اي در اين باره به من زد. امروز او كنج زندانست. من آن قدر معتقد نيستم كه برايش دعا بكنم. ولي با تمام وجود آرزو مي كنم كه از اسارت آزاد شود , آن وقت قول مي دهم كمتر از ( » ) استفاده كنم!

Posted in هنری, اجتماعی, شخصی | برچسب: , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | 2 Comments »

آقاي دبير كل! (براي احمد زيد آبادي; دبيركل سازمان محبوبم)

Posted by lord13 در نوامبر 25, 2009

آقاي دبير كل! مي دانم شايد هرگز اين مطلب را نخوانيد. مي دانم شايد هرگز من را نبينيد. اما مهم نيست من شما را خوانده ام. شما را ديده ام. و شما را ستايش مي كنم.
آقاي دبير كل! من اهل ستايش كردن نيستم. اما شما فرق داريد. شما زيد آبادي هستيد. شما » دبير كل» هستيد. واين دبير كلي چه قدر عجيب است. چه قدر عجيب است كه شما رئيس سازماني هستيد كه كلكسيون ستارگانش استبداد را طرد كرده اند. احتمالا» براي عضويت در اين سازمان بايد گواهي زخمي بر تن باشد كه همه ي اعضايش طعم تلخ زجر و زندان كشيده اند! احتمالا» شما كه دبير كل هستيد از همه بيشتر زخم داشته ايد و فكر كنم با اين حكم جديدتان براي رياست بي رقيب شده ايد!
آقاي دبير كل! معلوم است مراقب رقيبتان بوده ايد كه اين حكم سنگين را گرفته ايد. عبدالله مومني را مي گويم. راستي مي دانيد جرم عبدالله چيست؟ دفاع حقوق بشر بدون داشتن مرز! تعجب نكنيد; جرم هاي شما گواهي برتري شماست! احتمالا» به داشتن سخنگويي مثل عبدالله افتخار مي كنيد. راستي جرم شما چيست؟ احتمالا» داشتن دكتراي اصلي. شايد هم خود دبير كل بودن!
آقاي دبير كل! من از قلم شما لذت مي بردم چون سعي در احساساتي كردن و تحميق من نداشتيد. ساده و صريح حرفتان را مي زديد. جايتان امروز خالي است. آنها كه بايد بنويسند نمينويسند و آنها كه نبايد مي نويسند و فقط براي ما عذاب و درماندگي مانده است. محمد قوچاني هم تازگي ها » رها» شد. نمي دانم اگر قوچاني نبود باز هم الان براي شما مي نوشتم يا نه؟ من هنوز ستون روزمرگي ها در شهروند امروز را به ياد دارم! راستي اعتماد ملي را هم بستند. شما كه عادت داريد كه روزنامه هايتان بسته شوند. دردش ديگر مثل درد آمپول شده.
آقاي دبير كل! من خوش خيال نيستم. مي دانم اين تازه آغز عصر سياه است. عصري كه سياه و خونين است. اما باور كنيد اين فقط يك عصر است. من هميشه ايوان كليما را به ياد مي آورم كه به جرم يهودي بودن در اردوگاههاي نازي ها بود ولي زنده بيرون آمد تا بنويسد اما كمونيست ها نگذاشتند! او هم استبداد فاشيستي را ديد و هم طعم عدالت كمونيستي را تحمل كرد و هم بهار پراگ را در حالي ديد كه به دست رفقاي شوروي به آتش كشيده شده بود. نمي دانم آيا وقتي صداي دوبچك را از راديو مي شنيد كه نطقي را بعد از چند روز گرسنگي و شكنجه مي خواند ذره اي اميد داشت يا نه ولي من اميدوارم چونكه اين فقط يك عصر است!
آقاي دبير كل! شما تبعيد شديد! شما احتمالا» تا پايان اين عصر نخواهيد توانست چيزي بنويسيد. اما مهم نيست. من نوشته هاي شما را به همه نشان مي دهم. من نمي گذارم شما از ياد برويد. من نمي گذارم كسي كه براي آرماني شكنجه شد كه آرمان من هم بود از ياد برود. من منتظر مي مانم تا پايان اين عصر تا در غروب با هم به شكوه آزادي بخنديم.

Posted in سیاسی, شخصی | برچسب: , , , , , , | 3 Comments »

من با تو هستم

Posted by lord13 در اکتبر 1, 2009

اول)نتايج انتخابات من را از خواب خوش » اميد به اصلاح شدن بدون زخم» بيدار كرد. البته من به همه كساني كه در اين خواب بودند حق مي دهم چون فضا تا قبل از انتخابات مثل فضاي گرگ و ميش صبح بود. هيچ قطعيتي از صلبيت نظام آن هم تا اين حد نبود. خلاصه بيدار نشدن ما دليل بر تنبلي نبود.
از روز بعد از انتخابات هر جا قرار شد تجمعي باشد من هم بودم. اما همانطور كه قبلا» هم گفته ام هيچ اميدي به نتيجه نداشتم.
پس چرا شركت كردم؟
بدترين تجربه زندگي من كوي دانشگاه (نسخه ي قديمي!) بود. هيچ كس نمي تواند ادعا كند آن احساس تنهايي كه تا سالها با ما بود را درك كند. نمي توانيد افرادي با فهم را درك كنيد در حالي كه نه براي خودشان بلكه براي همه كتك مي خورند ولي از طرف اكثريت غافل رانده مي شوند. اين زخم بزرگ روح نسل من را آزار مي داد. آن سالها در گلوي همه ما بغض سنگيني بود كه نمي تركيد.
بعد ها من فهميدم علت اين بغض حس تنهايي عميقمان بود. از همان زمان فهميدم بدترين عذاب تنهايي است. عذابي كه سالهاست به آن دچارم. من نمي توانستم اجازه دهم كساني در جلوي چشم من همان دردي را بكشند كه من كشيدم. من سنگيني آن درد را مي دانم. مي دانم نمي شود. نمي توانيم. ولي بايد كمكي مي كردم. و حضور من تنها چيزي بود كه مي توانستم به آنها بدهم.

دوم) آهنگي هست در آلبوم اول گروه آبجيز به نام من با تو هستم. نمي دانم چرا ولي اين روزها هر بار كه آهنگ شروع مي شود در آخر قطره اشكي گوشه ي چشمم است. خيلي دوست دارم اين آهنگ را تقديم بكنم به همه ي كساني كه تنها بوده اند در هر جاي اين خاك. خاكي كه از ابتداي تاريخ تا به حال مردمانش جر ستم نديدند و حاكمانش جز ستم نكردند.آهنگ را مي توانيد از اينجا دانلود كنيد:
وقتي در راه حق توي كوچه ي هدفات/ مي زني اين در و اون در و مي كشي درد و مكافات/ وقتي زير تهمت زور از خودت كم كم مي شي دور/ وقتي سرخي داغ جنگ مي كنه يه دريا دل و يه قلوه سنگ/ وقتي گرمي وجودت قرمزي تنگ خونه/ غيرت و عشق و نجابت همه در مي رن ز جونت/ هر جا تو هستي هر جاهستم من / هر جا تو هستي بدون من با توهستم/…/وقتي سردي مسافت واسمون بشه يه عادت/ اگر از دست زندگي بخورم تند و تند سيلي/ …/وقتي تنهايي و تنها توي تك تك قدمها/ هر جا تو هستي هر جاهستم من / حتي تا روزي كه توي اين دنيا نيستم من با تو هستم/

سوم) احمد زيدآبادي جانش در خطر است. عبدالله مومني هم بعد از كلي شكنجه و داغ و درفش اعترافاتي را خواند كه مطمئنم هر صاحب دركي به آنها مي خندد. سعيد حجاريان را جلو دوربين مي نشانند و مجبورش مي كنند كه با زباني كه توانايي سخن گويي ندارد برايشان اعتراف بكند. آيا روزي خواهد رسيد كه آزادي را با لبخند به ياد بياوريم نه با اشك؟
يادم هست در سايت عباس عبدي سوالاتي از حجاريان پرسيده شده بود و عبدي گفته بود پرسيدن و جواب گرفتن از حجاريان مدت زيادي وقت مي برد به خاطر حالش! حالا حساب كنيد كه چه فشاري به حجاريان مي ايد كه اين همه مي نويسد و حرف مي زند.
يادي هم از عبدي بكنيم: عبدي مدتي بود كه به عرصه روزنامه نگاري برگشته بود. البته نبايد نقش قوچاني را فراموش كنيم كه اين اواخر در شهروند امروز و اعتماد ملي در هر شماره از عبدي يادداشت چاپ مي كرد و حالا عبدي مدتهاست چيزي نمي نويسد. نامه ي عبدي از زندان را اگر خوانده باشيد كه درباره ي شرايط پرونده اش و روش بازجو ها بود مي فهميد عبدي به شدت نسبت به نظام دلسوز بوده و بر خلاف نوشته هاي معمولش آدم با احساسي هم هست. نمي دانم چه حس دارد وقتي دوست نزديكش سعيد حجاريان را اين طور اسباب نمايششان كرده اند. فقط مي شود گفت: اين نيز بگذرد!

Ps:تقديم ويژه ي اين پست و به خصوص اهنگ به كوهيار عزيز : كوهيار من با تو هستم.

Posted in سیاسی, شخصی | 4 Comments »

اندوه من اندوه گيل گمش است

Posted by lord13 در سپتامبر 16, 2009

رنج مي كشم. رنج مي كشيم. خيلي رفتار هاي اكسپرسيونيستي ندارم كه درونم را بروز بدهم ولي اين روز ها نمي دانم چه چيزي است كه روح را مي تراشد. كه نمي توانم بنويسم :اينجا همان اوشنيايي است كه جورج اورول در 1984 ترسيمش كرده. كه بغضم را نمي توانم بخورم. كه مي بينم استبداد مدام سياه تر مي شود و ماهمچنان ابلهانه لبخند مي زنيم و بي خبريم. الان مي توانم بفهمم آن چيزي كه بيضايي بزرگ در وقتي همه خوابيم رسم كرد چه بود: عقب عقب رفتن تا حذف موجوديت. تمام حقوقمان را سلب مي كنند تا وقتي كه حتي وجود داشتن مان را هم نفي كنند. بله زير آن ظاهر مهيب زير آن معاني پيچيده اين بود كه فرياد مي شد.
چه مي شود كرد. چه مي توان گفت. نمي دانم ولي مي دانم تمام رنج ها باز هم و باز هم تكرار مي شوند و ما هرگز از زير بار ستم سر بلند نخواهيم كرد.
اكتاويو پاز شاعري است كه در درماندگي ها راهي نشانم مي دهد. اين هم بخشي از شعري به نام لحظه. با صداي شاملو بخوانيد:

اندوه من
اندوه گيل گمش است
– بدان هنگام كه به خاك بي شفقت باز آمد.-
بر گستره ي خاك شبح ناك ما
هر انساني آدم ابوالبشر است.
جهان با او آغاز مي شود
و با او به پايان مي رسد.
هلاليني از سنگ
ميان بعد و قبل
براي لحظه اي كه بازگشت ندارد.
«من انسان نخستينم و انسان آخرين.» –
و همچنان كه اين سخن بر زبانم مي گذرد
لحظه
بي جسم و بي وزن
زير پايم دهان مي گشايد و بر فرازسرم بسته مي شود.
و زمان ناب
همين است!

Posted in اجتماعی, شخصی | 2 Comments »

چه کسی تجاوز می کند؟

Posted by lord13 در آگوست 17, 2009

مي خواهم چند اتفاقي كه در اين چند وقت اتفاق افتاده را بررسي كنم:
1) تجاوز به زندانيان آن هم به گستردگي كه مسكوت گذاشتننش غيرممكن است كه ما را به اين نتيجه مي رساند كه اين كار تصميم اشخاص نبوده بلكه يك دستور از بالا بوده.
2) مخالفت با گفتن الله اكبر به صورت رسمي و برخورد با گويندگان آن.

درباره 1:
سيستم به جايي رسيده كه از وحشيانه ترين روش ها براي مقابله با مخالفين استفاده مي كند و با توجه به افشاي آن انگار هيچ ترسي هم از بر ملا شدن آن ندارد كه چه بسا از جو ارعاب آن هم سود ببرد و شايد اصلا» هدف اصليش همين باشد. از اين نظر ديگر نمي توان گفت كه ما با يك ديكتاتوري ساده روبروييم بلكه شك ندارم كه اين سيستم در كنار شوروي و آلمان هيتلري قرار خواهد گرفت و درجه ي استبداد در آن حتي از چين فعلي خيلي بالاتر است.
درباره 2:
الله اكبر شعار دين اسلام است و در اين شكي نيست. وقتي كسي آن را مي گويد احتمالا» با اسلام هيچ مشكلي ندارد. سيستم هم اظهار مي كند كه اسلامي است. پس چرا كسي كه الله اكبر مي گويد در مقابل سيستم قرار گرفته است؟ آيا جاي شك باقي است كه دين جز ابزاري در دست زورگويان است؟ ماركس كه مي گويد «دين افيون توده هاي مردم است» منظورش اين است كه قدرتمندان با ابزار دين توده هاي مردم را مثل انسان معتاد ناتوان مي كنند. حد اقل بايد اذعان كرد كه ماركس سير تاريخي جامعه و حكومت را به بهترين وجه مطالعه كرده بود.
سوال: كسي كه اين اعمال وحشيانه را انجام مي دهد چه طور آدمي است؟
نسل بعد از انقلاب تماما» آن چيزي نبود كه در دانتشگاهها شكل گرفت و شد نسلي مدرن كه گاهي تمام و يا بسياري از آنچه دستاورد انقلاب ناميده مي شد را انكار كرد. چيزي كه موازي با آن شكل گرفت دو قسمت بود:
1) افرادي كه از فقر به حكومت پناه بردند و جذب نهاد هايي كه در مناطق محروم فعاليت گسترده اي داشتند مثل بسيج شدند. اين افراد زير پروپاگانداي شديد حكومت هر چند نه در وضع خوبي بلكه در يك زندگي حداقلي كه از همين نهاد هاي شبه نظامي تامين مي شد زندگي كردند و در واقع پياده نظام حكومت شدند بي آنكه خرج زيادي براي حكومت بردارند. همان طور كه گفتم آنها پياده نظام استبداد شدند. رد آنها را مي توانيد در گروههايي مثل انصار حزب الله هم ببينيد كه مثلا» در تهران بيشتر در جنوب شهر فعاليت مي كنند و با هزينه ي كم مي تواند بسياري از دورريز هاي عادي اجتماع را سازماندهي كند و در واقع حكومت از اين راه شبكه اي بزرگ از شعبان بي مخ ها دارد.
2) گروه دوم فرزندان و نسل هاي بعدي كساني است كه در سيستم ج.ا.ا. از رانت گسترده استفاده كرده اند. آنها عموما» از خانواده هايي ثروتمند و صاحب نفوذ هستند كه پيش از انقلاب هيچ نبودند و عظمتشان را مديون رانت خواري هاي بعد از انقلابشان هستند. اين نسل عموم مردم و رنجشان را درك نمي كند و از طرف ديگر به شدت وابسته به حكومت است و به همين خاطر تمام تلاشش را براي حفظ آن مي كند. اين نسل مديراني را مي سازد كه در اين سالها به نام مديران جوان شناخته مي شوند.آنها از پدران خويش هم به نظام وفادارترند.
ويژگي مشترك اين دو گروه در اين است كه:
خدايي به جز ولايت ندارند و از طرف ديگر چيزي از عواملي كه انقلاب را باعث شد نمي دانند. طبيعتا» براي آنها ارزش هايي مثل آزادي و عدالت معني ندارد و من فكر مي كنم آنها همان كموموسول هاي شوروي و جوانان عضو حزب نازي هستند كه روحشان در ايران حلول كرده. سرسپردگي اين گروهها به حدي بود كه نزديك ترين افراد خانواده ي خود را فداي آرمان خلق يا نژاد برتر مي كردند و امروز هم مي بينيم كه جاي اين ارزشها را ولايتمداري (سرسپردگي به پيشوا) گرفته است. اين نسلي است كه بايد از آن ترسيد. نسلي است كه اگر هر كس ديگر به جاي آنها بود تا به حال نظام به خاطر تناقض دروني فروپاشيده بود. آنها گرگ هاي درون پوستينند.

Posted in اجتماعی, سیاسی | برچسب: , , , , , | 1 Comment »

و نوبت خود را انتظار می کشيم بی هيچ خنده ئی !

Posted by lord13 در آگوست 1, 2009

1.قبلا» فکر می کردم که عصر سیاه تر و طولانی تری از استبداد شکل گرفته و حالا بعد از قضیه دادگاه تشریفاتی دارم مطمئن تر می شوم. البته چنین چیزی نیاز به یک تصفبه ی خونین دارد که این دادگاه احتمالا» همان است. پس هشدار می دهم این دادگاه به احتمال زیاد به جوی خونباری خواهد انجامید.

2. با صحبت های عطریانفر و ابطحی مشخص شد که فرایند شکستن زندانیها انجام شده اما به نظر من تاثیر زیادی نخواهد داشت. دلیل من این نیست که مردم اعترافات را باور نمی کنند چرا که شهرام رفیعزاده و روزبه میرابراهیمی که در قضیه ی وبلاگنویسها اعتراف کرده بودند می گفتند حتی دوستان هم فکر ما هم این اعترافات را تا حدی پذیرفته بودند! ایراد کار اینجاست که تریبون ها رژیم مدتهاست که دارند همین حرفهایی که اعتراف کننده ها می زنند را تکرار می کنند و افکار عمومی به نوعی بی حس شدگی رسیده اند. افرادی که کیهان را قبول دارند خب قبل از این اینها را از آنجا خوانده بودند اما کسانی که به اخبار رسمی سیستم اهمیتی نمی دهند خیلی به این حرف ها توجه نمی کنند.

3.من نه در عکس ها و نه گزارشها چیزی از احمد زید آبادی نشنیدم.

3.امیدوارم دوستان دوستانی که در دادگاه اعتراف می کنند را درک کنند. داستانی دارد محسن مخملباف به اسم جراحی روح که در آن هر چند به شکلی سورئالیستی ولی حال و هوای زندان و باز جو را توضیح می دهد. من فکر نمی کنم که کسی بتواند انتظار داشته باشد که افراد زیر فشار های شدید روحی و جسمی مقاومت کنند. فراموش نکنیم آنها قهرمان نیستند.
4. یک زمانی عباس عبدی در دادگاهی خواست بازی کند و با اعتراف کردن آزاد شود ولی نتیجه آن طور نبود البته عبدی هم نامه ای نوشت و سیستم رسوا شد. کار عبدی عاقلانه بود اما دیدیم که سیستم با عقب رفتن عبدی یک قدم جلو آمد و زیر قرارش زد و من به طرز وحشتناکی فکر می کنم این بار اصلاح طلبان زندانی زیر تیغ گیر کرده اند امیدوارم اشتباه کنم و لی به شدت بوی خون می آید.
5. سالمرگ بامداد شاعر احمد شاملوست و هوا شاملویی شعر خطابه تدفین از کتاب کاشفان فروتن شوکران(شاملو این شعر را در شهادت خسرو روزبه سروده):
غاقلان
همسازند،
تنها توفان
کودکان ناهمگون می زايد.
همساز
سايه سانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب
در هيات زندگان
مردگانند.
وينان دل به دريا افکنانند،
به پای دارنده ی آتش ها
زندگانی
دوشادوش مرگ
پيشاپيش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زيسته بودند،
که تباهی
از درگاه بلند خاطره شان
شرمسار و سرافکنده می گذرد.
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جويندگان شادی
در مجری آتشفشان ها
شعبده بازان لبخند
در شبکلاه درد
با جا پائی ژرف تر از شادی
در گذرگاه پرندگان.
در برابر تندر می ايستند
خانه را روشن می کنند،
و می ميرند.

Posted in اجتماعی, سیاسی, شخصی | 1 Comment »

برای زید آبادی, قوچانی, مومنی و سعید حجاریان که می نوشتند

Posted by lord13 در ژوئیه 22, 2009

1. اگر هر روز مطلبی از زید آبادی می خواندم. اگر مجله ای که قوچانی در می آورد می خریدم و اگر عبدالله مومنی(ها) را ستایش می کرم به خاطر شجاعتشان امروز وقتش است که بیان کنم. اگر سعید حجاریان را وجدان بیدار جامعه می دانم الان وقتش است که حداقل یادی بکنم از کسی که در پای درختی که خودش کاشته بود زمین گیر شد.

2. اکبر گنجی قرار است برای بازداشت شدگان اخیر اعتصاب غذای سه روزه ای در مقابل سازمان ملل در نیویورک برگزار کند. اینجا بیانیه اش را ببینید. حتما» قبل از انتخابات یادتان هست که بهزاد نبوی (که الان توی زندانند) فرمودند علت شکست اصلاحات تندروی های اکبر گنجی بوده و نیک آهنگ هم در رادیو زمانه در یکی از برنامه هایش بهش اشاره کرد. خب خواستم گفته باشم هنوز بعضی آدم ها خویند.

3. دوستان کتاب کافه پیانو را پس می فرستادند. من هم که از مدتها پیش نخوانده گوشه ی کتابخانه رهایش کرده بودم دادم بهشان. کار بدیعی بود این پس دادن به نشانه اعتراض به نویسنده اش. اما به نظرم عیبی به نویسنده وارد نیست. اعتراض هست ولی عیبی به جعفری وارد نیست. چون او نه روشنفکر است و نه حتی شارح (در آن دسته بندی که طباطبایی می گوید) بیچاره حتی نویسنده ی خوبی هم نیست. صرفا» پر فروش بوده که آن هم معلوم نیست چه قدر چون خودم چاپ 6 و 1 اش را همزمان در فروشگاه دیدم. حالا این ادم بیاید حرفی بزند که بر ضررش باشد که چه سودی کند؟ حداقل از مجیز گویی اش نتیجه این می شود که در تلویزیون دولت هم تبلیغش می کنند. تازه این اول کار است بعد می شود شرفیابی و … خلاصه اینکه حالا که دری به تخته خورده و شانس بهش رو کرده چرا پشت پا بزند؟! مگر یادتان نیست که برای مصاحبه با شهروند امروز 300 هزار تومان (بله درست خواندید) پول خواسته بود؟! و همان موقع پوپولیستی بیش نبود. حالا عضوی از پروپاگاندا هم هست تازه!

Posted in Uncategorized | Leave a Comment »

موریانه بودن

Posted by lord13 در ژوئیه 11, 2009

نه اینکه آچمز شده باشم یا نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم ویا حتی نه اینکه سرم به کار و زندگی ام گرم باشد. اتفاقا» خیلی هم در گیر بودم بعد از این اتفاقات بعد از کودتا.
در گیر دوستان دربند شده! برای خودم عجیب بود که نسل من مگر چند مرتبه باید روی صلیب برود. هم سن های من همگی آدم های زن و بچه داری هستند که خیلی وقت است از زمان ایده آلیست بودنشان گذشته. یعنی اینکه شنیدم دوستان قدیمی ام گرفتار شده اند برایم عجیب نبود چون با خودم قیاسشان می کردم ولی وقتی رفتم و خانواده شان را دیدم تازه فهمیم اتفاق عجیبی افتاده.شاید لحظه ای یاد روزهایی افتاده بودند که 10-12 سال پیش از باطوم جا خالی می داند تا نسل بعدیشان تاوان ندهد برای آزادی تا مثل مسیح بر صلیب بروند و گناه آزادی خواهی بعدی ها را به جان بخرند. ما هم یک وقتی اکتیویست بودیم ایده آلیست هم بودیم و تقریبا» همه مان چوبش را هم خوردیم و تا چند وقت پیش جای همان زخم ها را سند افتخارمان می دانستیم. زخم هایی مثل چند شب زندان خوابیدن و پرونده دار شدن و سکته های پدر و مادر ها و جای شکستگی ها و … . اما حالا زخم های جدیدی هم برداشتیم زخمی مثل بی ثمری آن زخم های کهنه تر.
می خواستم بگویم دیگر بس است کشته دادن . بس است شکنجه کشیدن بس است هیجان ایجاد کردنی که عاقبتش کشته شدن باشد. چه سودی داشت این همه اعاده ی حیثیت خیابانی؟
مساله این بود که ما نمی خواستیم استبداد کوچک را باور کنیم که ناگهان گرفتار استبداد بزرگ شدیم. بیایید فکر کنیم به جای اینکه باز هم «مرگ بر » بگوییم. بیایید باور کنیم که تاریک ترین زمان ها دوباره آمده است.
نا امیدی نیست. در این زمین همیشه تاریک تر از اینها هم بوده و همواره آخرش سحر شده. اما به جای فریاد زدن فکری کنیم برای این تاریکی.
چرا باور نمی کنیم که مردم در جایی که تفنگ به رویشان گشوده می شود در خیابان ها هیچ زوری ندارند.
اگر بگوییم این شکل حکومت بسیار به شوروی شبیه است باید باور کنیم که امروز و فردا گشایشی در کار نخواهد بود. ما مورچگانیم و نمی توانیم تبری را بلند کنیم کار ما شاید باید موریانه بودن باشد برای نابودی درخت پوسیده.

Posted in اجتماعی, سیاسی | 1 Comment »

0.009

Posted by lord13 در جون 13, 2009

به دوستان زنگ زدم. همه همین را می گویند:رای کروبی:0.9 درصد! این احمقانه ترین چیزی بود که می توانستم ببینم! همین جا می گویم: آقای کروبی من رایم را از شما می خواهم

Posted in اجتماعی, سیاسی | 4 Comments »

تست دمکراسی یا چه طور از تحریم به مشارکت رسیدم!

Posted by lord13 در جون 10, 2009

اول بگم ابدا» انتظار نداشتم کسی نظرات من را دنبال کرده باشد و با این اتفاقی که افتاد به خودم امیدوار شدم!
یکی از خواننده های مطلب قبلی یعنی «چرا رای می دهم ؟» کامنتی گذاشته اینجا و من رو ارجاع داده به یک نظری از خودم که توی وبلاگ اتاق من گذاشته بودم. اون کامنت درباره ی انتخابات مجلس 8 بود که من رای ندادم. هنوز هم اگه به اون شرایط برگردیم رای نمی دهم. چرا که دیدم عملا» هیچ انتخابی در کار نیست. در شرایطی که باید نیروهای قوی وارد مجلس می شدند. هر جا رو که نگاه می کردی کسانی بودند که حتی یک بار در مدرسه شان هم اعتراضی نکرده بودند! شرایط به شدت احمقانه بود چونکه از طرفی باید کسی جلوی این هرج و مرج ناشی از روش های دولت 9 را میگرفت و از طرف دیگر هیچ استراتژی برای این کار نبود و بدتر از آن افراد شرکت کننده در انتخابات بودند. کاندیداهایی به نام اصلاح طلب معرفی شدند که هیچ وقت نامشان را نشنیده بودیم و نتیجه هم مجلسی شد که الان می بینید.
اما امروز
دیشب فیلم محسن مخملباف که 10 سال پیش ساخته شده بود را دیدم: تست دمکراسی که شاید از آوانگارد ترین تجربه ها در زمینه ی یک فیلم سیاسی اما استعاره ای بود. مخملباف می گفت: آن روزها مردم فکر می کردند قدمی با دمکراسی فاصله ندارند ولی کمی بعد وقتی از آن دورشدند نا امیدی کامل آنها را گرفت. نظر مخملباف این بود که با یک رای به دمکراسی نزدیک می شویم ولی نباید آن را هدر داد و رها کرد. نباید بعد از رای کار را ول کرد.
من امروز امیدوار نیستم اما فکر می کنم می توانم با یک رای کمی تعادل خودم را حفظ کنم. من تغییر نکرده ام حس کرده ام که رای ندادن در این مقطع ممکن است ضرر سنگینی داشته باشد. من هنوز حتی با کلیات سیستم مشکل اساسی دارم ولی این دلیل نیست که حرکتی نکنم و منتظر یک نظام دمکراتیک با انتخابات آزاد باشم.
من در دوران خاتمی هم زندگی کرده ام. دیده ام که چه طور روزنامه ها بسته می شدند. چه طور به خاطر سخنرانی ها کتک می خوردیم. چه طور حتی به خاطر مویمان بازداشت می شدیم (بله درباره ی دوران خاتمی صحبت می کنم) اما چیزی که نبود حماقت بود. فضا رو به پیش رفت داشت. با استبداد مقابله نمی شد ولی حداقل حمایت هم نمی شد. اصلا» به همین خاطر است که می خواهم کسی را انتخاب کنم که حاضر است هر بر چسبی بخورد ولی بایستد. امیدوارم من را فهمیده باشید من انتظار زیادی ندارم.
اما درباره ی انتخاب
آیا پوپولیسم خیلی بهتر است از پوپولیسم دروغگو؟ آیا باز هم گول می خورید؟ آیا فکر می کنید کسی که حتی کلمه دمکراسی را به زبان نیاورده می خواهد برای آن تلاش کند؟ آیا باز هم به اهداف رای می دهید یا به روال؟
این را فقط برای ثبت در تاریخ می گویم ولی کسی که حتی مثل خاتمی از حقوق بشر حرف نمی زند واضح است که حتی مثل او هم نمی تواند عمل کند. پس اگر خاتمی به قتل ها به بسته شدن فله ای به رد صلاحیت های گسترده اعتراض نکرد او چه کار می کند؟

Posted in سیاسی | Leave a Comment »