13

خوانش انتقادی همه چیز

Archive for the ‘شخصی’ Category

درد مشترك : استبداد

Posted by lord13 در فوریه 19, 2010

بعد از خوندن اين مطلب از ورتيگونه دوست عزيزم تصميم گرفتم كه حتما» مطلبي در اين باره بنويسم. ايده ي خوبي بود كه آرتا هرمس داده. اما هر دفعه اتفاقي افتاد تا حالا.
چند روز پيش فيلم جديد بهمن قبادي يعني «كسي از گربه هاي ايراني خبر نداره!» رو ديدم. لذت بردم. هرچند كه اگر به معني كلاسيك بخواهم توضيح بدهم فيلم خوبي نيست اما چون درباره ي موسيقي است و از آن مهمتر اينكه وجه مستندش خيلي خوب است من دوستش دارم. به اين فكر افتادم چقدر استبداد به هنر اين مملكت ضربه زده. رزيم قبلي با وجود اينكه اصلا» قابل دفاع نيست اما به طور نا خواسته غول هايي از بيضايي و رادي تا دولت آبادي و گلشيري رو در خودش داشت. كه گاهي اين بزرگان بهترين كارهاشون رو در اون دوره خلق كردند. مثلا» به يقين بيضايي ديگر اجازه نداره كه فيلم شاهكاري مثل غريبه و مه بسازه. اين به نظرم ظلم به منه. به من كه بايد بتونم از هنر مندي كه در دورانم زندگي مي كنه استفاده كنم. من نمي تونم رمان فوق العده ي كلنل دولت آبادي رو بخونم چون وزارت ارشاد اجازه نمي ده منتشر بشه. جالبه كه اين رمان بررسي زوال يك خانواده است در طي حكومت هاي استبدادي قبلي و جديد! اي كاش اونقدر آلماني مي دونستم كه نسخه ي آلمانيش رو بخونم. (جالبه كه ترجمه ي آلماني اين كتاب منتشر شده. فكر كنم اين اولين كتابيه كه قبل از انتشار خودش ترجمه اش منتشر ميشه!)
به مدت 5 ماه توي موزه ي هنر هاي مدرن نيويورك تيم برتن نمايشگاه داره. شايد خيلي طبيعي به نظر بياد ولي تا به حال فكر كرده ايد ما چند تا هنرمند تجسمي دارم؟ كم نيستند جوان هايي كه از دانشكده هنر فارغ التحصيل شدند اما كجاست نمايشگاهشان؟ اصلا» فازغ شده ها را ول كنيم كجاست نماشگاه استادان!
از اينها بگذريم! به نظر من شايد مهمترين مشخصه يك سيستم استبدادي اينه كه لذت هاي يك فرد رو حداقل و رنج و درد حداكثري براش ايجاد ميكنه. نمي دونم چه طور ولي متاليكا توي آهنگ Harvester Of Sorrow كه قبلا» همينجا راجع بهش توضيح داده ام اين لقب رو زورگو ميده:» Distributor of pain» لقبي كه جدا» گوياست.
چيز ديگر درك نشدگي است. من مي دانم كه حتي در جوامع آزاد هم انسانها درك درستي از هم ندارند اما حداقل اين امكان فراهم است كه 50% آدم هايي كه تلاش مي كنند به حقشان برسند اما استبداد ابدا» اين اجازه را نمي دهد. حشمت الله طبرزدي و چند نفر از دوستانش مصاحبه اي داشتند با اعتماد ملي زمانيكه محمد قوچاني سردبيرش بود (اين مصاحبه در ويژه نامه اي چاپ شد كه يك بخشش مصائب دوران احمدي نژاد بود به قلم نويسندگان و روزنامه نگاران و … و بخش ديگرش مصاحبه اي طولاني با سه تا دوستان قديمي احمدي نژاد كه در اون به طرز جالبي ريشه هاي اين جريان بررسي شده بود از كلاس هاي خصوصي مصباح تا آقاي عصا به دست كه بعد از برگشتن از خارجه الهام شد!) در اين مصاحبه هر سه مصاحبه شونده جزء مغضوبان حاكميت بودند. يكي از اونها حرف غريبي مي زند: به نظر من اگر سيستم دمكراتيك بود نتيجه اين نبود كه چند نفر كه سالهاي زيادي رو با هم كار كرده اند اين قدر نتايج متفاوتق داشته باشند كه يكي به 10 سال حبس در تبعيد برود و يكي رييس جمهور شود. (به مضمون) اين حرف تكان دهنده است ولي واقعيته. در شاهكار كوندرا بار هستي در فصل آخر غم خيلي زيادي حس ميشه. گاهي فكر مي كنيم كه ما به خاطر سگ متاثر شده ايم اما حقيقت اين است كه ما به خاطر زندگي هاي هدر رفته غمگينيم. از توما پزشك ماهري كه شيشه پاك كن و كاميون ران شده تا ترزايي كه عمري رو در شك گذروند و يا سابينا كه عمرش رو در فرار از خودش نابود كرد و در نهايت هم به آرامش نرسيد.
علت اين عدم درك هم شايد به اين برگردد كه استبداد ديالوگ رو محدود مي كند و فقط مونولوگ دارد. شما مي بينيد كه صداهاي منفرد همه جا هستند اما هيچ همنوايي نيست. مردم همه توي اتوبوس يا سر كار و… با هم حرف مي زنند اما هدفشان دقيقا» حرف زدن است نه فهميدن يا شنيدن ديگران. اين اثري است كه از نوك هرم قدرت به پايين سرايت كرده. بيماري كه بعيد است درمان كوتاه مدت داشته باشد.
اين درك نشدگي بدون ترديد به تنهايي منتج مي شه. تنهايي كه آدم ها رو مي شكنه. مردم ارزش هاشون رو زير پا مي گذارند چونكه تنهايي اميد رو ازشون گرفته چونكه راه ديگري ندارند. من به كسي كه با استبداد همكاري مي كنه مثل جوكر به هاروي دنت توي dark knight نگاه مي كنم من با اون مشكل شخصي ندارم اون فقط يك نماد از بلايي كه سر من مياد. من كاري به زندگي تباه شده ي كسايي ندارم كه لاي زنجير و كابل هاي استبداد له شدند من فقط مي خواهم بگم كه استبداد در مجموع غم رو توي زندگي هر آدم معمولي زياد مي كنه اون قدر زياد كه تاب مقاومت رو از دست مي دي.
احمد شاملو مي گفت:
انديشيدن
در سکوت.

آن که مي‌انديشد
به‌ناچار دَم فرومي‌بندد

اما آن‌گاه که زمانه
زخم‌خورده و معصوم
به شهادت‌اش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.

حداقل من نتيجه رو در اين مي بينم كه دم فروببندم و فكر كنم و منتظر قضاوت زمانه بمونم.

اما
اينهمه كه گفتم دلايل تنفر من از استبداد نيست. اين ها شايد ريشه ها باشد اما ما دلايل ساده تري براي تنفرمان داريم. مثلاگ فكر مي كنم هر كسي كه رمان شاهكار عباس معروفي يعني فريدون سه پسر داشت را خوانده باشد مي فهمد چه طور در يك خانواده تنفر از انقلاب آغاز مي شود. قلب خواننده فشرده مي شود و بغض مي كند وقتي كه مادري جسد فرزندش با پاهاي شلاق خورده و بدن پر از گلوله تحويل مي گيرد.
شايد ساده ترين دليل چيزي باشد كه ديروز شنيدم: كسي مي گفت كه 4 هفته است top gear برنامه محبوبش را نديده. چرا؟ چون برادران پارازيت بارانش كرده اند! باور كنيد اين دليل بزرگي است. باور كنيد محروم كردم مردم از ساده ترين بخش هاي لذت بشري راحتترين كار براي ايجاد تنفر است.
توي شماره ي 46 نشريه ايراندخت (كه قوچاني تا حد زيادي به درد بخورش كرده خصوصا» بخش علمش كه هر هفته دستپخت خوش مزه ي كاوه فيض اللهي رو داره) مصاحبه اي هست با همسر يكي از زندانيان بعد از انتخابات به اسم خانم سليماني. آقاي سليماني يكي از اصلاح طلب هايي بوده كه خيلي چهره نبود اما با توجه به مشاغلش آدم مهمي بوده. نكته ي اين گزارش اين بود كه به گفته ي خانم سليماني خانواده ايشون بعد از اين حوادث با ايشون قطع رابطه كرده اند! احتمالا» به خاطر اينكه خيلي ولايي تشريف دارند! (رحمت اسلامي رو مي بينيد) و وقتي هم كه فرزندان خانواده ها با هم درباره ي پدر دستگير شده صحبت مي كنند دچار تمسخر ميشوند! (اين ديگر عين مكتبي بودن است!) من به سرعت به ياد مصاحبه اي از احمد شاملو كه در سايتش هم هست افتادم كه شاملو به بردگي و اصرار بر آن اشاره مي كند:
» و تازه هنگامى كه مى‏بينى انسان تسليم اين وهن عظيم مى‏شود كه گوساله‏وار براى دفاع از ادامه بردگيش به طيب خاطر به مسلخ برود، همه دلهره‏ها و نفرت‏ها و نوميدى‏ها يك بار ديگر از نو آغاز مى‏شود. دلهره نفرتبار نوميدانه‏ئى كه اين بار حجمش بيشتر و وهنش سنگين‏تر و تحملش خرد كننده‏تر است. نمونه تاريخيش «جوانان هيتلرى»، كه در خانه خود براى دار و دسته موسوم به اس. اس. و پليس سياسى آدمخورهاى نازى جاسوسى پدر و مادرشان را مى‏كردند و حرف‏هاى آن‏ها را گزارش مى‏دادند. نمونه تاريخى ديگرش كامسومول‏هاى رژيم استالين. »
آخر اين نوشته ي طولاني هم به ياد همه كساني كه زير چرخهاي سياه اين غول له شدند اين بخش از كتاب مذكور عباس معروفي را مي آورم:
مثل ستاره پخش مان کرده اند توی این صفحه سیاه که هر کدام مان جایی برای خودمان سوسو بزنیم که مثلاً هستیم . اما نمی دانیم در کدام منظومه می چرخیم ، برای چی می چرخیم ، و چقدر می چرخیم.

پس نوشت:من در اين مقاله از كلي ( » ) استفاده كردم. يادش به خير! زماني كوهيار مطلبي از من خواند و طعنه اي در اين باره به من زد. امروز او كنج زندانست. من آن قدر معتقد نيستم كه برايش دعا بكنم. ولي با تمام وجود آرزو مي كنم كه از اسارت آزاد شود , آن وقت قول مي دهم كمتر از ( » ) استفاده كنم!

Posted in هنری, اجتماعی, شخصی | برچسب: , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | 2 Comments »

آقاي دبير كل! (براي احمد زيد آبادي; دبيركل سازمان محبوبم)

Posted by lord13 در نوامبر 25, 2009

آقاي دبير كل! مي دانم شايد هرگز اين مطلب را نخوانيد. مي دانم شايد هرگز من را نبينيد. اما مهم نيست من شما را خوانده ام. شما را ديده ام. و شما را ستايش مي كنم.
آقاي دبير كل! من اهل ستايش كردن نيستم. اما شما فرق داريد. شما زيد آبادي هستيد. شما » دبير كل» هستيد. واين دبير كلي چه قدر عجيب است. چه قدر عجيب است كه شما رئيس سازماني هستيد كه كلكسيون ستارگانش استبداد را طرد كرده اند. احتمالا» براي عضويت در اين سازمان بايد گواهي زخمي بر تن باشد كه همه ي اعضايش طعم تلخ زجر و زندان كشيده اند! احتمالا» شما كه دبير كل هستيد از همه بيشتر زخم داشته ايد و فكر كنم با اين حكم جديدتان براي رياست بي رقيب شده ايد!
آقاي دبير كل! معلوم است مراقب رقيبتان بوده ايد كه اين حكم سنگين را گرفته ايد. عبدالله مومني را مي گويم. راستي مي دانيد جرم عبدالله چيست؟ دفاع حقوق بشر بدون داشتن مرز! تعجب نكنيد; جرم هاي شما گواهي برتري شماست! احتمالا» به داشتن سخنگويي مثل عبدالله افتخار مي كنيد. راستي جرم شما چيست؟ احتمالا» داشتن دكتراي اصلي. شايد هم خود دبير كل بودن!
آقاي دبير كل! من از قلم شما لذت مي بردم چون سعي در احساساتي كردن و تحميق من نداشتيد. ساده و صريح حرفتان را مي زديد. جايتان امروز خالي است. آنها كه بايد بنويسند نمينويسند و آنها كه نبايد مي نويسند و فقط براي ما عذاب و درماندگي مانده است. محمد قوچاني هم تازگي ها » رها» شد. نمي دانم اگر قوچاني نبود باز هم الان براي شما مي نوشتم يا نه؟ من هنوز ستون روزمرگي ها در شهروند امروز را به ياد دارم! راستي اعتماد ملي را هم بستند. شما كه عادت داريد كه روزنامه هايتان بسته شوند. دردش ديگر مثل درد آمپول شده.
آقاي دبير كل! من خوش خيال نيستم. مي دانم اين تازه آغز عصر سياه است. عصري كه سياه و خونين است. اما باور كنيد اين فقط يك عصر است. من هميشه ايوان كليما را به ياد مي آورم كه به جرم يهودي بودن در اردوگاههاي نازي ها بود ولي زنده بيرون آمد تا بنويسد اما كمونيست ها نگذاشتند! او هم استبداد فاشيستي را ديد و هم طعم عدالت كمونيستي را تحمل كرد و هم بهار پراگ را در حالي ديد كه به دست رفقاي شوروي به آتش كشيده شده بود. نمي دانم آيا وقتي صداي دوبچك را از راديو مي شنيد كه نطقي را بعد از چند روز گرسنگي و شكنجه مي خواند ذره اي اميد داشت يا نه ولي من اميدوارم چونكه اين فقط يك عصر است!
آقاي دبير كل! شما تبعيد شديد! شما احتمالا» تا پايان اين عصر نخواهيد توانست چيزي بنويسيد. اما مهم نيست. من نوشته هاي شما را به همه نشان مي دهم. من نمي گذارم شما از ياد برويد. من نمي گذارم كسي كه براي آرماني شكنجه شد كه آرمان من هم بود از ياد برود. من منتظر مي مانم تا پايان اين عصر تا در غروب با هم به شكوه آزادي بخنديم.

Posted in سیاسی, شخصی | برچسب: , , , , , , | 3 Comments »

من با تو هستم

Posted by lord13 در اکتبر 1, 2009

اول)نتايج انتخابات من را از خواب خوش » اميد به اصلاح شدن بدون زخم» بيدار كرد. البته من به همه كساني كه در اين خواب بودند حق مي دهم چون فضا تا قبل از انتخابات مثل فضاي گرگ و ميش صبح بود. هيچ قطعيتي از صلبيت نظام آن هم تا اين حد نبود. خلاصه بيدار نشدن ما دليل بر تنبلي نبود.
از روز بعد از انتخابات هر جا قرار شد تجمعي باشد من هم بودم. اما همانطور كه قبلا» هم گفته ام هيچ اميدي به نتيجه نداشتم.
پس چرا شركت كردم؟
بدترين تجربه زندگي من كوي دانشگاه (نسخه ي قديمي!) بود. هيچ كس نمي تواند ادعا كند آن احساس تنهايي كه تا سالها با ما بود را درك كند. نمي توانيد افرادي با فهم را درك كنيد در حالي كه نه براي خودشان بلكه براي همه كتك مي خورند ولي از طرف اكثريت غافل رانده مي شوند. اين زخم بزرگ روح نسل من را آزار مي داد. آن سالها در گلوي همه ما بغض سنگيني بود كه نمي تركيد.
بعد ها من فهميدم علت اين بغض حس تنهايي عميقمان بود. از همان زمان فهميدم بدترين عذاب تنهايي است. عذابي كه سالهاست به آن دچارم. من نمي توانستم اجازه دهم كساني در جلوي چشم من همان دردي را بكشند كه من كشيدم. من سنگيني آن درد را مي دانم. مي دانم نمي شود. نمي توانيم. ولي بايد كمكي مي كردم. و حضور من تنها چيزي بود كه مي توانستم به آنها بدهم.

دوم) آهنگي هست در آلبوم اول گروه آبجيز به نام من با تو هستم. نمي دانم چرا ولي اين روزها هر بار كه آهنگ شروع مي شود در آخر قطره اشكي گوشه ي چشمم است. خيلي دوست دارم اين آهنگ را تقديم بكنم به همه ي كساني كه تنها بوده اند در هر جاي اين خاك. خاكي كه از ابتداي تاريخ تا به حال مردمانش جر ستم نديدند و حاكمانش جز ستم نكردند.آهنگ را مي توانيد از اينجا دانلود كنيد:
وقتي در راه حق توي كوچه ي هدفات/ مي زني اين در و اون در و مي كشي درد و مكافات/ وقتي زير تهمت زور از خودت كم كم مي شي دور/ وقتي سرخي داغ جنگ مي كنه يه دريا دل و يه قلوه سنگ/ وقتي گرمي وجودت قرمزي تنگ خونه/ غيرت و عشق و نجابت همه در مي رن ز جونت/ هر جا تو هستي هر جاهستم من / هر جا تو هستي بدون من با توهستم/…/وقتي سردي مسافت واسمون بشه يه عادت/ اگر از دست زندگي بخورم تند و تند سيلي/ …/وقتي تنهايي و تنها توي تك تك قدمها/ هر جا تو هستي هر جاهستم من / حتي تا روزي كه توي اين دنيا نيستم من با تو هستم/

سوم) احمد زيدآبادي جانش در خطر است. عبدالله مومني هم بعد از كلي شكنجه و داغ و درفش اعترافاتي را خواند كه مطمئنم هر صاحب دركي به آنها مي خندد. سعيد حجاريان را جلو دوربين مي نشانند و مجبورش مي كنند كه با زباني كه توانايي سخن گويي ندارد برايشان اعتراف بكند. آيا روزي خواهد رسيد كه آزادي را با لبخند به ياد بياوريم نه با اشك؟
يادم هست در سايت عباس عبدي سوالاتي از حجاريان پرسيده شده بود و عبدي گفته بود پرسيدن و جواب گرفتن از حجاريان مدت زيادي وقت مي برد به خاطر حالش! حالا حساب كنيد كه چه فشاري به حجاريان مي ايد كه اين همه مي نويسد و حرف مي زند.
يادي هم از عبدي بكنيم: عبدي مدتي بود كه به عرصه روزنامه نگاري برگشته بود. البته نبايد نقش قوچاني را فراموش كنيم كه اين اواخر در شهروند امروز و اعتماد ملي در هر شماره از عبدي يادداشت چاپ مي كرد و حالا عبدي مدتهاست چيزي نمي نويسد. نامه ي عبدي از زندان را اگر خوانده باشيد كه درباره ي شرايط پرونده اش و روش بازجو ها بود مي فهميد عبدي به شدت نسبت به نظام دلسوز بوده و بر خلاف نوشته هاي معمولش آدم با احساسي هم هست. نمي دانم چه حس دارد وقتي دوست نزديكش سعيد حجاريان را اين طور اسباب نمايششان كرده اند. فقط مي شود گفت: اين نيز بگذرد!

Ps:تقديم ويژه ي اين پست و به خصوص اهنگ به كوهيار عزيز : كوهيار من با تو هستم.

Posted in سیاسی, شخصی | 4 Comments »

اندوه من اندوه گيل گمش است

Posted by lord13 در سپتامبر 16, 2009

رنج مي كشم. رنج مي كشيم. خيلي رفتار هاي اكسپرسيونيستي ندارم كه درونم را بروز بدهم ولي اين روز ها نمي دانم چه چيزي است كه روح را مي تراشد. كه نمي توانم بنويسم :اينجا همان اوشنيايي است كه جورج اورول در 1984 ترسيمش كرده. كه بغضم را نمي توانم بخورم. كه مي بينم استبداد مدام سياه تر مي شود و ماهمچنان ابلهانه لبخند مي زنيم و بي خبريم. الان مي توانم بفهمم آن چيزي كه بيضايي بزرگ در وقتي همه خوابيم رسم كرد چه بود: عقب عقب رفتن تا حذف موجوديت. تمام حقوقمان را سلب مي كنند تا وقتي كه حتي وجود داشتن مان را هم نفي كنند. بله زير آن ظاهر مهيب زير آن معاني پيچيده اين بود كه فرياد مي شد.
چه مي شود كرد. چه مي توان گفت. نمي دانم ولي مي دانم تمام رنج ها باز هم و باز هم تكرار مي شوند و ما هرگز از زير بار ستم سر بلند نخواهيم كرد.
اكتاويو پاز شاعري است كه در درماندگي ها راهي نشانم مي دهد. اين هم بخشي از شعري به نام لحظه. با صداي شاملو بخوانيد:

اندوه من
اندوه گيل گمش است
– بدان هنگام كه به خاك بي شفقت باز آمد.-
بر گستره ي خاك شبح ناك ما
هر انساني آدم ابوالبشر است.
جهان با او آغاز مي شود
و با او به پايان مي رسد.
هلاليني از سنگ
ميان بعد و قبل
براي لحظه اي كه بازگشت ندارد.
«من انسان نخستينم و انسان آخرين.» –
و همچنان كه اين سخن بر زبانم مي گذرد
لحظه
بي جسم و بي وزن
زير پايم دهان مي گشايد و بر فرازسرم بسته مي شود.
و زمان ناب
همين است!

Posted in اجتماعی, شخصی | 2 Comments »

و نوبت خود را انتظار می کشيم بی هيچ خنده ئی !

Posted by lord13 در آگوست 1, 2009

1.قبلا» فکر می کردم که عصر سیاه تر و طولانی تری از استبداد شکل گرفته و حالا بعد از قضیه دادگاه تشریفاتی دارم مطمئن تر می شوم. البته چنین چیزی نیاز به یک تصفبه ی خونین دارد که این دادگاه احتمالا» همان است. پس هشدار می دهم این دادگاه به احتمال زیاد به جوی خونباری خواهد انجامید.

2. با صحبت های عطریانفر و ابطحی مشخص شد که فرایند شکستن زندانیها انجام شده اما به نظر من تاثیر زیادی نخواهد داشت. دلیل من این نیست که مردم اعترافات را باور نمی کنند چرا که شهرام رفیعزاده و روزبه میرابراهیمی که در قضیه ی وبلاگنویسها اعتراف کرده بودند می گفتند حتی دوستان هم فکر ما هم این اعترافات را تا حدی پذیرفته بودند! ایراد کار اینجاست که تریبون ها رژیم مدتهاست که دارند همین حرفهایی که اعتراف کننده ها می زنند را تکرار می کنند و افکار عمومی به نوعی بی حس شدگی رسیده اند. افرادی که کیهان را قبول دارند خب قبل از این اینها را از آنجا خوانده بودند اما کسانی که به اخبار رسمی سیستم اهمیتی نمی دهند خیلی به این حرف ها توجه نمی کنند.

3.من نه در عکس ها و نه گزارشها چیزی از احمد زید آبادی نشنیدم.

3.امیدوارم دوستان دوستانی که در دادگاه اعتراف می کنند را درک کنند. داستانی دارد محسن مخملباف به اسم جراحی روح که در آن هر چند به شکلی سورئالیستی ولی حال و هوای زندان و باز جو را توضیح می دهد. من فکر نمی کنم که کسی بتواند انتظار داشته باشد که افراد زیر فشار های شدید روحی و جسمی مقاومت کنند. فراموش نکنیم آنها قهرمان نیستند.
4. یک زمانی عباس عبدی در دادگاهی خواست بازی کند و با اعتراف کردن آزاد شود ولی نتیجه آن طور نبود البته عبدی هم نامه ای نوشت و سیستم رسوا شد. کار عبدی عاقلانه بود اما دیدیم که سیستم با عقب رفتن عبدی یک قدم جلو آمد و زیر قرارش زد و من به طرز وحشتناکی فکر می کنم این بار اصلاح طلبان زندانی زیر تیغ گیر کرده اند امیدوارم اشتباه کنم و لی به شدت بوی خون می آید.
5. سالمرگ بامداد شاعر احمد شاملوست و هوا شاملویی شعر خطابه تدفین از کتاب کاشفان فروتن شوکران(شاملو این شعر را در شهادت خسرو روزبه سروده):
غاقلان
همسازند،
تنها توفان
کودکان ناهمگون می زايد.
همساز
سايه سانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب
در هيات زندگان
مردگانند.
وينان دل به دريا افکنانند،
به پای دارنده ی آتش ها
زندگانی
دوشادوش مرگ
پيشاپيش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زيسته بودند،
که تباهی
از درگاه بلند خاطره شان
شرمسار و سرافکنده می گذرد.
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جويندگان شادی
در مجری آتشفشان ها
شعبده بازان لبخند
در شبکلاه درد
با جا پائی ژرف تر از شادی
در گذرگاه پرندگان.
در برابر تندر می ايستند
خانه را روشن می کنند،
و می ميرند.

Posted in اجتماعی, سیاسی, شخصی | 1 Comment »

تعطیلات لعنتی , برگمان , ابدیت و تارکوفسکی!

Posted by lord13 در آوریل 1, 2009

1) سالهاست دیگر نوروز رو درک نمی کنم. دقیقاً از اون وقتی که تنها شدم. وسط شلوغی بودم که از خودم پرسیدم:چرا؟ که چی؟ اصلاً نوروز یعنی چی؟ و فهمیدم که نوروز یک جور جشن سرکاری است مثل تمام جشن های دیگر. دیگر سالهاست که نه می فهمم و نه اینکه می خوام بفهمم که سال چه ساعتی عوض میشه. چه اهمیتی داره. فقط مهم اینه که تقویمت رو عوض کنی تا برنامه هات به هم نریزه.

2) دیروز داشتم به فیلم های برگمان یک نگاه دوباره می کردم. یکی از نابغه های تاریخ سینماست. بدون اینکه هیچ شکی داشته باشم می تونم بگم حتی تو فیلم هایی که خیلی هم خوب نبوده حرف های شاهکاری زده. من عاشق Wild Strawberries هستم. گاهی فکر می کردم اگر کسی این فیلم رو نمی ساخت سینما کامل نبود. این فیلم یکی از شاهکار های نابغه ی سینماست. راستی توجه کردید که سوئد توی موسیقی و سینما چه قدر جلوتر از کشور های دیگر اروپاست؟ البته هیچ وقت فرانسه رو هم دست کم نگیرید!

3) من معنی جاودانگی رو خیلی وقت پیش فهمیده ام. یک زمانی یک پیرمردی توی فامیل داشتیم که بازنشست شده بود و توی شمال تو یک خونه ی بزرگ زندگی می کرد. وقتی می رفتی تو خونه اصلا» پیرمرد رو نمی دیدی! فقط از دور گاهی معلوم بود که یک تیکه پارچه دستشه و داره رد می شه. پارچه واسه این بود که بذاره زمین و روش بشینه. پیرمرد هیچ کاری واسه انجام دادن نداشت. هیچ هدف و خواسته ای نداشت. کلافه نبود و من فکر می کردم که زمان براش هیچ اهمیتی نداشت چون روزها براش هیچ فرقی نداشت! شرط می بندم اون خود ابدیت بود.

4) تعطیلات لعنتی این قدر طولانی بود که دوباره دیدن فیلم های برگمان و تارکوفسکی و کوبریک وهیچکاک و تارانتینو و… نمی تونست تمومش کنه. لای کتابها می گشتم که یک نسخه ی عجیب از توپ مرواری رو پیدا کردم. قبلا» خونده بودم اما این کتابیه که هیچ وقت کهنه نمیشه. باور کنید. یک جور عصبیت درش هست چون نویسنده خودش درگیر اون حماقت هاست و از طرف دیگر مسخره بودن خاصی دارد. فکر می کنم خیلی راحت بشود گفت گاهی هدایت تارانتینویی می شود که قلم به دست دارد! وقایع عجیب و غریبی اتفاق می افتند و شخصیت های به ظاهر بزرگ قربانی می شوند. اون هم سادگی.

در پایان تعطیلات هستیم و من فکر می کنم کدام فیلم تارکوفسکی را بیشتر دوست دارم… شما کدام را؟

Posted in هنری, شخصی | 2 Comments »

Revenge is good for your health, but pain will find you again

Posted by lord13 در فوریه 12, 2009

اگر قرار باشد بعد از دیدن oldboy به یاد یک فیلم دیگر بیفتم آن فیلم فقط PULP FICTION خواهد بود. مگر می شود یک داستان غیر خطی را موسیقی متن فیلمه ای مشهور دیگر و ارجاعات معروف تزیین کرد وبه یاد فیلم های پر ارجاع تارانتینو نیفتاد؟ این ارجاعات از یک شعر مشهور هست تا موسیقی فیلم های اسپیلبرگ و برایان دی پالما و رومن پولانسکی. ولی یک تفاوت اصلی بین oldboy و PULP FICTION هست و آن طنز فیلم تارانتینوست. تارانتینو هیچ وقت فیلمش را از شوخی و به بیان درست تر سر خوشی خالی نمی کند و OLDBOY(یا همان رفیق قدیمی) طنز ندارد یا اگر دارد اصلا» به مرحله شوخی و سرخوشی نمی رسد.
جالب این است که سال 2004 یعنی دقیقا» 10 سال بعد از اینکه پالپ فیکشن آن نخل طلای جنجالی را برد. تارانتینو خودش رییس هیئت ژوری فستیوال کن بود! تارانتینو مجذوب فیلم شد و با اینکه هیئت ژوری از دادن نخل طلا به فیلم جلوگیری کرد (جای بیخود داستان اینجاست که برنده نخل طلا آن سال فرنهایت 9/11 بود!) ولی جایزه ی ویژه هیئت داوران را برد. شاید تاثیر این فیلم و آن جدیت عصبی لحن را بشود در ضد مرگ ساخته تارانتینو دید.
از نظر داستان فیلم فوق العاده است. بعید می دانم کسی بتواند تصور کند یک فیلم چنین داستان پیچیده غیر خطی و قوی را یکجا داشته باشد. هر چند کارگردان فیلم اهل کره جنوبی است اما داستان در اصل ژاپنی است و به همین خاطر خشونت فیلم بسیار بالاست. منظور فقط خون ریزی و بساط جغور بغور(به تعبیر پرویز نوری) نیست. منظور له شدن کاراکترها زیر بارهای اضافی است که وقتی مسیر داستان جلو می رود روی دوششان قرار می گیرد. چند بار عوض می شود احتمال آسیب دیدن تمرکز مخاطب بالا می رود ولی رفیق قدیمی چنان مخاطب را درگیر می کند که بعید است کسی دچار خستگی ناشی از نفهمیدن داستان شود. شاید یکی از عوامل موثر بازی بی نظیر بازی تحسین بر انگیز بازیگر نقش اول فیلم باشد.
سیر و سلوک قهرمان بسیار بدیع است.اهدافش و حالاتش مدام تغییر می کنند: از ناتوانی و یاس به امید و قدرت انتقام و از آنجا به درک حقیقت و در نهایت نابودی خود حقیقت. این بالا و پایین رفتن ها مثل گرم و سرد شدن مدام او را تا مرز ترک خوردن می برد. یک جور ترکیب فشرده از همه چیز همان طور که در شعار های فیلم آمده «15 سال حبس بی دلیل و فقط 5 روز برای فهمیدن دلیل» دلیلی که حدسش غیر ممکن است. و بر خلاف تصور زیبایی فیلم به یک لحظه کشف حقیقت خلاصه نمی شود. ( فیلمی مثل رهایی از شوشانک این طور است. فقط یک لحظه دارد و تمام فیلم زمینه چینی برای همان است)
تصاویر فیلم هم خیلی خوب هستند. گاهی خود دوربین حس خفگی را القا می کند مثلا سکانس های اولیه حبس شدن. و گاهی حس رها شدن را. حرکت سرع دوربین تشویش دائمی (گاهی ارامش دائمی کاراکتری دیگر با دوربین و صحنه ثابت) کاراکتر را نشان می دهد.
یک نکته دیگر اینکه حالم از Imdb به هم کی خورد. علتش به خاطر آن رنکینک مسخره مایه دفش است که نه سرگیجه ,نه 2001 ,نه بابل ,نه خیلی فیلم های درست و حسابی دیگری در آن به حقشان نرسیدند (البته که ترتیب دادن فیلم ها کار غیر ممکنی است ولی مثلا» در یک ژانر هم ترتیب درستی ندارد مثلا»2001 شاهکار بی نظیر کوبریک رتبه 80 دارد و یکی از جفنگ های تاریخ سینما یعنی جنگ ستارگان رتبه 12 حالا خودتان قضاوت کنید!)

Posted in هنری, شخصی | 2 Comments »

In Bruges هویت دینی و بقیه ی برو بچه ها!

Posted by lord13 در اکتبر 24, 2008

<!– /* Style Definitions */ p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal {mso-style-parent:»»; margin:0in; margin-bottom:.0001pt; text-align:right; mso-pagination:widow-orphan; direction:rtl; unicode-bidi:embed; font-size:12.0pt; font-family:»Times New Roman»; mso-fareast-font-family:»Times New Roman»;} @page Section1 {size:595.3pt 841.9pt; margin:1.0in 1.25in 1.0in 1.25in; mso-header-margin:.5in; mso-footer-margin:.5in; mso-paper-source:0; mso-gutter-direction:rtl;} div.Section1 {page:Section1;} –>
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:»Table Normal»;
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-parent:»»;
mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt;
mso-para-margin:0in;
mso-para-margin-bottom:.0001pt;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:10.0pt;
font-family:»Times New Roman»;
mso-ansi-language:#0400;
mso-fareast-language:#0400;
mso-bidi-language:#0400;}

1) دین بخشی از هویت مردم ایران است. چون با آن به دنیا می آیند یعنی از بچگی مدام توی گوششان گفته می شود و اینکه انسان هویتش را انکار کند سخت است. نمایشش هم این می شود که مردمی هستند که نماز می خوانند و نه روزه می گیرند و خدا هیچ جا در زندگی شان نیست (چه برسد به دین!) ولی نمی توانند تصور بکنند که کسی خدا را قبول نداشته باشد (در حالی که خودشان خدا ندارند!).

2) آدم ها دو دسته اند کسانی که آهنگُ Sara باب دیلن را شنیده اند و آنهایی که نشنیده اند.البته یک تقسیم بندی دیگر هم وجود دارد: کسانی که آلبوم Desire باب دیلن را شنیده اند و کسانی که نشنیده اند!

3) وقت دقیق ترین چیزی است که من داشته ام. اما اعتراف می کنم دیگر خیلی دقیق می شود تا جایی که من ازش جا می مانم!

4) چند وقت پیش یک مصاحبه ای از عباس کیارستمی دیدم که می گفت من فیلم هایی را دوست دارم که هرچند در زمان فیلم خیلی آدم را به هیجان نمی آورند ولی بعدا» آدم را بدجوری درگیر می کنند. نمود عینی این جملات عباس جون فیلم In Bruges است. وقتی فیلم را دیدم اصلا» فیلم را درک نکردم و احساس کردم خیلی چیز مزخرفی بوده هر چند بازی فارل خوب در آمده بود. حداقل از آن اسکندر که به نظر من کلا» خیلی هم فیلم خوبی نبود این فیلم برایش یک نقطه اوج بود. در بعضی جاها کاملا» بازی اش را حس می کنید و البته کارگردان فیلم هم از آن آدم هایی است که باید منتظر فیلم های بعدی اش ماند.دقیقا» از وقتی فیلم تمام می شود سوالات شما شروع می شود چرا ها پشت سر هم می آید و شما مجبورید قبول کنید یک فیلم تاثیر گذار را تماشا کرده اید. شاید یک پدیده ای چیزی بشود. به نظر من این فیلم در جریان همان فیلم های جدید سینما است مثل no country for old man یا همین ترور جسی جیمز. اگر آن دوتا را دیده باشید حتما» منظورم را فهمیده اید. یک حالت خاصی دارند و گاهی شباهتشان مثل سینمای موج نوی فراسه است! مثلا» فیلم های تروفو و گدار را کنار هم می گذارید یک جور شباهت پنهان با هم دارند.مثلا» یک صد ضربه یا به پیانیست شلیک کن. شباهت ها بیشتر ساختاری است تا داستانی.

5) وقتی هنوز جمع دوستان من جمع بود ما هم گیتار به دست بودیم. از آن موقع آرزویم بود که یک روز با هم روی سقف اتوبوس آهنگ اجرا کنیم. البته در همین تهران. مثلا» It`s Electric یا Hangar 18 را خیلی خوب می شد نه؟ فکر کنید مردم همین طور که دارند این ور و اون ور می روند یک آهنگ خوب هم گوش می کنند. کلی ذوق زده می شوند. ما هم کلی حال می کنیم. البته امیدوارم تا آن موقع مردم تهران حسابی زبانشان قوی باشد چون من فقط آهنگ انگلیسی اجرا می کنم! (به این می گویند شرط گذاری افراطی!)

جمله آخر هم از کامو باشد: به نفع خداست که در سختی ها ظاهر نشود!

Posted in هنری, شخصی | 3 Comments »

John Brown , Endless Solitude , Death Magnetic

Posted by lord13 در اکتبر 1, 2008

1) Oh, and I thought when I was there, god, what am I doing here?
Im a-tryin to kill somebody or die tryin.
But the thing that scared me most was when my enemy came close
And I saw that his face looked just like mine.
2) میگن تو ماه رمضان آمار جرم و جنایت پایین می آید. نتایج احتمالی: درصد بالایی از جنایت کار ها مسلملن های معتقدی هستند که تمام احکام اسلام رو اجرا می کنند. یا شاید برعکس: درصد بالایی از مسلمان های معتقد جنایت کارند. البته به نظر من این که آمار جنایت پایین می آید دروغ محض است چون آدم چند ساعت که غذا نخورد مغزش از کار می افتد و کارها را عوضی انجام می دهد. مثلا» سارق ها ممکن است آدم بکشند چون طاقتشان کم می شود. البته بر عکسش هم ممکن است یعنی آدمکش ها چون خون به مغزشان نمی رسد نتوانند کارشان را درست انجام بدهند!
3) What don’t Kill you Makes you more strong: کی فکر می کرد حرفهای نیچه هم بیایند وسط آهنگ های متالیکا! به نظر من این آلبوم آخر متالیکا خوفناک ترین آلبوم آنهاست: چه از نظر شعر چه موسیقی(درامز اش خیلی سنگین است. ریف های گیتار هم سنگین و عالی هستند) با توجه به اینها متاسفانه احتمالا» اجرای زنده های خوبی نخواهد داشت.
4) که چی؟ که متفاوت باشی؟ خب باش اصلا» واسه تفاوت بیشتر برو بمیر! (چون مرگ سراغ بقیه میاد)
5)نه اینکه خیلی تنها باشم. نه خیلی ها هستند که شبیه من هستند ولی مشکل امثال من اینه که حوصله ی پیدا کردن مشابه مون رو نداریم و تازه اگر هم همدیگر رو پیدا کنیم این قانون دنیاست که پیش هم نمونیم. گاهی وقتی یک خبری می شنوم احساس می کنم خودم اونجا بوده ام. مثل این ها:یک مرد بعد از 50 سال در غاری پیدا شد . جسد مردی که بعد از چند ماه در خانه اش پیدا شد.

Posted in شخصی | 2 Comments »

روایت تلخ واقعیت

Posted by lord13 در سپتامبر 3, 2008

برای منی که کارهای کیانوش عیاری را دنبال می کردم عجیب بود که او را در حال ساخت سریال برای تلویزیون ببینم ولی این اتفاق افتاد و شجریان 5 سال از عمرش را برای این کار گذاشت. نتیجه یک سریال منحصر به فرد بود با رئالیسم خاص عیاری.مدتهاست سریال پخش می شود ولی چیزی که من را وادار می کند این را بنویسم این چند قسمت آخرش است. در این قسمت ها موضوع به طور خاص به فلاکت مردم مربوط شده به داستان «نادانی و بدبختی» تبدیل شده در داستان قبلی یک زن در روستایی در شمال به علت بی کاری و بی پولی مرگ موش را پول قرض می خرد و به زور به بچه هایش می دهد. نشان دادن این اتفاق از دید عیاری چنان تکان دهنده بود که برای چند دقیقه میخکوب شده بودم. مادری را تجسم کنید که در یک کاسه آب و مرگ موش می ریزد و به زور به بچه ها می خوراند و از آن ها می خواهد بخوابند و آنها را می بوسد! همسایه ها آن ها را نجات می دهند اما زن در کارش اصرار دارد و این بار خودش و دو فرزند خردسالش را در یک چاه می اندازد هر سه می میرند. عجله ی زن برای کشتن بچه ها , همسایه های بی تفاوت و پرستارانی که به جای رسیدگی به بیماران تلویزیون نگاه می کنند همگی ترس عمیق و خشونت عریانی را در نشان می دهند که تنها دلیلش بدبختی است.آدم های داستان عیاری مسخ شده بودند هیچ راه دیگری را نمی توانستند تصور کنند. آنها باید می مردند به دردناک ترین شکل ممکن تا اجاره بهای زندگی فلاکت بارشان را بدهند!
در قسمت جدید تر دو کودک دبستانی بر سر یک مداد با هم دعوا می کنند یکی دیگری را با آهگ تا مرز کوری می برد و دیگری به شکم آن یکی چاقو می زند! این اتفاق محالی نیست و با شرایط ترسیم دشه خیلی هم عادی است اگر اتفاق بیفتد ولی ترس عمیقی از این اتفاق در دل بیننده ایجاد می شود. ترس از تکرار چند باره ی آن دیوانه کننده است. گاهی حین دیدن سریال فکر می کردم درجه سنی این سریال باید از من هم بالاتر باشد!
حوادث باعث بدبختی مردمی می شوند که خودشان به اندازه کافی مشکل دارند. دلیل چیست این اتفاقات برای بدبخت ها می افتد؟ آیای می تواند به جز نادانی باشد؟ چرا این بیچاره ها هستند که باید با این شدت واقعیت خشن را به دوش بکشند؟ شاید چیزی که عیاری می خواهد از دل این تصاویر خشن بگوید همین است: نادانی تنها دلیلی بدبختی است و این چرخه ادامه دارد.

Posted in هنری, شخصی | 1 Comment »