13

خوانش انتقادی همه چیز

Archive for the ‘هنری’ Category

درد مشترك : استبداد

Posted by lord13 در فوریه 19, 2010

بعد از خوندن اين مطلب از ورتيگونه دوست عزيزم تصميم گرفتم كه حتما» مطلبي در اين باره بنويسم. ايده ي خوبي بود كه آرتا هرمس داده. اما هر دفعه اتفاقي افتاد تا حالا.
چند روز پيش فيلم جديد بهمن قبادي يعني «كسي از گربه هاي ايراني خبر نداره!» رو ديدم. لذت بردم. هرچند كه اگر به معني كلاسيك بخواهم توضيح بدهم فيلم خوبي نيست اما چون درباره ي موسيقي است و از آن مهمتر اينكه وجه مستندش خيلي خوب است من دوستش دارم. به اين فكر افتادم چقدر استبداد به هنر اين مملكت ضربه زده. رزيم قبلي با وجود اينكه اصلا» قابل دفاع نيست اما به طور نا خواسته غول هايي از بيضايي و رادي تا دولت آبادي و گلشيري رو در خودش داشت. كه گاهي اين بزرگان بهترين كارهاشون رو در اون دوره خلق كردند. مثلا» به يقين بيضايي ديگر اجازه نداره كه فيلم شاهكاري مثل غريبه و مه بسازه. اين به نظرم ظلم به منه. به من كه بايد بتونم از هنر مندي كه در دورانم زندگي مي كنه استفاده كنم. من نمي تونم رمان فوق العده ي كلنل دولت آبادي رو بخونم چون وزارت ارشاد اجازه نمي ده منتشر بشه. جالبه كه اين رمان بررسي زوال يك خانواده است در طي حكومت هاي استبدادي قبلي و جديد! اي كاش اونقدر آلماني مي دونستم كه نسخه ي آلمانيش رو بخونم. (جالبه كه ترجمه ي آلماني اين كتاب منتشر شده. فكر كنم اين اولين كتابيه كه قبل از انتشار خودش ترجمه اش منتشر ميشه!)
به مدت 5 ماه توي موزه ي هنر هاي مدرن نيويورك تيم برتن نمايشگاه داره. شايد خيلي طبيعي به نظر بياد ولي تا به حال فكر كرده ايد ما چند تا هنرمند تجسمي دارم؟ كم نيستند جوان هايي كه از دانشكده هنر فارغ التحصيل شدند اما كجاست نمايشگاهشان؟ اصلا» فازغ شده ها را ول كنيم كجاست نماشگاه استادان!
از اينها بگذريم! به نظر من شايد مهمترين مشخصه يك سيستم استبدادي اينه كه لذت هاي يك فرد رو حداقل و رنج و درد حداكثري براش ايجاد ميكنه. نمي دونم چه طور ولي متاليكا توي آهنگ Harvester Of Sorrow كه قبلا» همينجا راجع بهش توضيح داده ام اين لقب رو زورگو ميده:» Distributor of pain» لقبي كه جدا» گوياست.
چيز ديگر درك نشدگي است. من مي دانم كه حتي در جوامع آزاد هم انسانها درك درستي از هم ندارند اما حداقل اين امكان فراهم است كه 50% آدم هايي كه تلاش مي كنند به حقشان برسند اما استبداد ابدا» اين اجازه را نمي دهد. حشمت الله طبرزدي و چند نفر از دوستانش مصاحبه اي داشتند با اعتماد ملي زمانيكه محمد قوچاني سردبيرش بود (اين مصاحبه در ويژه نامه اي چاپ شد كه يك بخشش مصائب دوران احمدي نژاد بود به قلم نويسندگان و روزنامه نگاران و … و بخش ديگرش مصاحبه اي طولاني با سه تا دوستان قديمي احمدي نژاد كه در اون به طرز جالبي ريشه هاي اين جريان بررسي شده بود از كلاس هاي خصوصي مصباح تا آقاي عصا به دست كه بعد از برگشتن از خارجه الهام شد!) در اين مصاحبه هر سه مصاحبه شونده جزء مغضوبان حاكميت بودند. يكي از اونها حرف غريبي مي زند: به نظر من اگر سيستم دمكراتيك بود نتيجه اين نبود كه چند نفر كه سالهاي زيادي رو با هم كار كرده اند اين قدر نتايج متفاوتق داشته باشند كه يكي به 10 سال حبس در تبعيد برود و يكي رييس جمهور شود. (به مضمون) اين حرف تكان دهنده است ولي واقعيته. در شاهكار كوندرا بار هستي در فصل آخر غم خيلي زيادي حس ميشه. گاهي فكر مي كنيم كه ما به خاطر سگ متاثر شده ايم اما حقيقت اين است كه ما به خاطر زندگي هاي هدر رفته غمگينيم. از توما پزشك ماهري كه شيشه پاك كن و كاميون ران شده تا ترزايي كه عمري رو در شك گذروند و يا سابينا كه عمرش رو در فرار از خودش نابود كرد و در نهايت هم به آرامش نرسيد.
علت اين عدم درك هم شايد به اين برگردد كه استبداد ديالوگ رو محدود مي كند و فقط مونولوگ دارد. شما مي بينيد كه صداهاي منفرد همه جا هستند اما هيچ همنوايي نيست. مردم همه توي اتوبوس يا سر كار و… با هم حرف مي زنند اما هدفشان دقيقا» حرف زدن است نه فهميدن يا شنيدن ديگران. اين اثري است كه از نوك هرم قدرت به پايين سرايت كرده. بيماري كه بعيد است درمان كوتاه مدت داشته باشد.
اين درك نشدگي بدون ترديد به تنهايي منتج مي شه. تنهايي كه آدم ها رو مي شكنه. مردم ارزش هاشون رو زير پا مي گذارند چونكه تنهايي اميد رو ازشون گرفته چونكه راه ديگري ندارند. من به كسي كه با استبداد همكاري مي كنه مثل جوكر به هاروي دنت توي dark knight نگاه مي كنم من با اون مشكل شخصي ندارم اون فقط يك نماد از بلايي كه سر من مياد. من كاري به زندگي تباه شده ي كسايي ندارم كه لاي زنجير و كابل هاي استبداد له شدند من فقط مي خواهم بگم كه استبداد در مجموع غم رو توي زندگي هر آدم معمولي زياد مي كنه اون قدر زياد كه تاب مقاومت رو از دست مي دي.
احمد شاملو مي گفت:
انديشيدن
در سکوت.

آن که مي‌انديشد
به‌ناچار دَم فرومي‌بندد

اما آن‌گاه که زمانه
زخم‌خورده و معصوم
به شهادت‌اش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.

حداقل من نتيجه رو در اين مي بينم كه دم فروببندم و فكر كنم و منتظر قضاوت زمانه بمونم.

اما
اينهمه كه گفتم دلايل تنفر من از استبداد نيست. اين ها شايد ريشه ها باشد اما ما دلايل ساده تري براي تنفرمان داريم. مثلاگ فكر مي كنم هر كسي كه رمان شاهكار عباس معروفي يعني فريدون سه پسر داشت را خوانده باشد مي فهمد چه طور در يك خانواده تنفر از انقلاب آغاز مي شود. قلب خواننده فشرده مي شود و بغض مي كند وقتي كه مادري جسد فرزندش با پاهاي شلاق خورده و بدن پر از گلوله تحويل مي گيرد.
شايد ساده ترين دليل چيزي باشد كه ديروز شنيدم: كسي مي گفت كه 4 هفته است top gear برنامه محبوبش را نديده. چرا؟ چون برادران پارازيت بارانش كرده اند! باور كنيد اين دليل بزرگي است. باور كنيد محروم كردم مردم از ساده ترين بخش هاي لذت بشري راحتترين كار براي ايجاد تنفر است.
توي شماره ي 46 نشريه ايراندخت (كه قوچاني تا حد زيادي به درد بخورش كرده خصوصا» بخش علمش كه هر هفته دستپخت خوش مزه ي كاوه فيض اللهي رو داره) مصاحبه اي هست با همسر يكي از زندانيان بعد از انتخابات به اسم خانم سليماني. آقاي سليماني يكي از اصلاح طلب هايي بوده كه خيلي چهره نبود اما با توجه به مشاغلش آدم مهمي بوده. نكته ي اين گزارش اين بود كه به گفته ي خانم سليماني خانواده ايشون بعد از اين حوادث با ايشون قطع رابطه كرده اند! احتمالا» به خاطر اينكه خيلي ولايي تشريف دارند! (رحمت اسلامي رو مي بينيد) و وقتي هم كه فرزندان خانواده ها با هم درباره ي پدر دستگير شده صحبت مي كنند دچار تمسخر ميشوند! (اين ديگر عين مكتبي بودن است!) من به سرعت به ياد مصاحبه اي از احمد شاملو كه در سايتش هم هست افتادم كه شاملو به بردگي و اصرار بر آن اشاره مي كند:
» و تازه هنگامى كه مى‏بينى انسان تسليم اين وهن عظيم مى‏شود كه گوساله‏وار براى دفاع از ادامه بردگيش به طيب خاطر به مسلخ برود، همه دلهره‏ها و نفرت‏ها و نوميدى‏ها يك بار ديگر از نو آغاز مى‏شود. دلهره نفرتبار نوميدانه‏ئى كه اين بار حجمش بيشتر و وهنش سنگين‏تر و تحملش خرد كننده‏تر است. نمونه تاريخيش «جوانان هيتلرى»، كه در خانه خود براى دار و دسته موسوم به اس. اس. و پليس سياسى آدمخورهاى نازى جاسوسى پدر و مادرشان را مى‏كردند و حرف‏هاى آن‏ها را گزارش مى‏دادند. نمونه تاريخى ديگرش كامسومول‏هاى رژيم استالين. »
آخر اين نوشته ي طولاني هم به ياد همه كساني كه زير چرخهاي سياه اين غول له شدند اين بخش از كتاب مذكور عباس معروفي را مي آورم:
مثل ستاره پخش مان کرده اند توی این صفحه سیاه که هر کدام مان جایی برای خودمان سوسو بزنیم که مثلاً هستیم . اما نمی دانیم در کدام منظومه می چرخیم ، برای چی می چرخیم ، و چقدر می چرخیم.

پس نوشت:من در اين مقاله از كلي ( » ) استفاده كردم. يادش به خير! زماني كوهيار مطلبي از من خواند و طعنه اي در اين باره به من زد. امروز او كنج زندانست. من آن قدر معتقد نيستم كه برايش دعا بكنم. ولي با تمام وجود آرزو مي كنم كه از اسارت آزاد شود , آن وقت قول مي دهم كمتر از ( » ) استفاده كنم!

Posted in هنری, اجتماعی, شخصی | برچسب: , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | 2 Comments »

تعطیلات لعنتی , برگمان , ابدیت و تارکوفسکی!

Posted by lord13 در آوریل 1, 2009

1) سالهاست دیگر نوروز رو درک نمی کنم. دقیقاً از اون وقتی که تنها شدم. وسط شلوغی بودم که از خودم پرسیدم:چرا؟ که چی؟ اصلاً نوروز یعنی چی؟ و فهمیدم که نوروز یک جور جشن سرکاری است مثل تمام جشن های دیگر. دیگر سالهاست که نه می فهمم و نه اینکه می خوام بفهمم که سال چه ساعتی عوض میشه. چه اهمیتی داره. فقط مهم اینه که تقویمت رو عوض کنی تا برنامه هات به هم نریزه.

2) دیروز داشتم به فیلم های برگمان یک نگاه دوباره می کردم. یکی از نابغه های تاریخ سینماست. بدون اینکه هیچ شکی داشته باشم می تونم بگم حتی تو فیلم هایی که خیلی هم خوب نبوده حرف های شاهکاری زده. من عاشق Wild Strawberries هستم. گاهی فکر می کردم اگر کسی این فیلم رو نمی ساخت سینما کامل نبود. این فیلم یکی از شاهکار های نابغه ی سینماست. راستی توجه کردید که سوئد توی موسیقی و سینما چه قدر جلوتر از کشور های دیگر اروپاست؟ البته هیچ وقت فرانسه رو هم دست کم نگیرید!

3) من معنی جاودانگی رو خیلی وقت پیش فهمیده ام. یک زمانی یک پیرمردی توی فامیل داشتیم که بازنشست شده بود و توی شمال تو یک خونه ی بزرگ زندگی می کرد. وقتی می رفتی تو خونه اصلا» پیرمرد رو نمی دیدی! فقط از دور گاهی معلوم بود که یک تیکه پارچه دستشه و داره رد می شه. پارچه واسه این بود که بذاره زمین و روش بشینه. پیرمرد هیچ کاری واسه انجام دادن نداشت. هیچ هدف و خواسته ای نداشت. کلافه نبود و من فکر می کردم که زمان براش هیچ اهمیتی نداشت چون روزها براش هیچ فرقی نداشت! شرط می بندم اون خود ابدیت بود.

4) تعطیلات لعنتی این قدر طولانی بود که دوباره دیدن فیلم های برگمان و تارکوفسکی و کوبریک وهیچکاک و تارانتینو و… نمی تونست تمومش کنه. لای کتابها می گشتم که یک نسخه ی عجیب از توپ مرواری رو پیدا کردم. قبلا» خونده بودم اما این کتابیه که هیچ وقت کهنه نمیشه. باور کنید. یک جور عصبیت درش هست چون نویسنده خودش درگیر اون حماقت هاست و از طرف دیگر مسخره بودن خاصی دارد. فکر می کنم خیلی راحت بشود گفت گاهی هدایت تارانتینویی می شود که قلم به دست دارد! وقایع عجیب و غریبی اتفاق می افتند و شخصیت های به ظاهر بزرگ قربانی می شوند. اون هم سادگی.

در پایان تعطیلات هستیم و من فکر می کنم کدام فیلم تارکوفسکی را بیشتر دوست دارم… شما کدام را؟

Posted in هنری, شخصی | 2 Comments »

گاوخونی: قدرت رویا

Posted by lord13 در مارس 19, 2009

بعید می دانم بهروز افخمی بتواند بار دیگر کار خارق العاده ای مثل گاو خونی خلق کند. یعنی شاید تقصیر خودش هم نباشد. گاوخونی یک تقسیم قدرت بی نظیر است بین ادبیات و تصویر.مشابه خارجی گاوخونی فقط شاهکار بی نظیر استنلی کوبریک یعنی 2001: یک ادیسه ی فضایی است. آنجا کوبریک و سیکلارک و اینجا مدرس صادقی و افخمی.
ایده استثنایی است. روی یک صدا تصویر گذاشته می شود. صدا و تصویر در کنار هم فیلم خواهند شد. به همه جزییات توجه شده. افخمی می گفت: در تمام کار نور انعکاسی است هیچ جا روشنی نمی بینیم. فقط رد پایی از نور هست و خود نور نا پیداست. موسیقی کار کاملاً با یک ذهن پریشان مشوش که فرق خیال و واقعیت را نمی داند هماهنگ است. دیالوگ ها کامل و دقیق اند. هر کدام انگار عصاره ی صفحه ها هستند. به اینها فیلم برداری فوق العاده و نماهای بدیع را هم اضافه کنید. تصاویری که همه از زاویه دید شخصیت اول داستان هستند. از نظر یک دیوانه ی آرام.
از یک نقطه نظر فیلم حکایت سقوط یک نفر است ریشه یابی اوست از دلیل نابودی اش. اینکه آب و دیوار ها چه نقش اساسی در زندگی اش داشته اند. اینکه در واقع از ابتدا گرفتار موهومات بوده و اینکه چه طور به جایی رسیده که در بین خوابش خواب می بیند و تازه خودش هم این را می داند!
از نگاه دیگر شاید به بعضی کار های دیوید لینچ هم شبیه باشد. گاهی در کار های لینچ (مثل مالهالند درایو) یک رویا آن قدر خشن و نابود کننده است که انسان را می ترساند. مثلاً در همین فیلم مالهالند درایو گاهی تصاویر کابوسی بیشتر نیست و فیلم ساز این خطرناکی رویا و تخیل کردن را نشان می دهد. البته در این وجه گاو خونی خیلی خشن نیست و بیننده را آزار نمی دهد ولی در سر در گم کردن گاهی موفق عمل می کند و نشان می دهد همین ویا کردن چنان قدرتمند می شود که یک انسان معمولی را به یک موجود که هیچ نقطه ی قابل اطمینانی ندارد تبدیل می کند.
گاوخونی همان طور که خود بهروز افخمی می گوید ارزش بیش از یک بار دیدن را دارد و حتی ارزش این را دارد که در بین 10 فیلم برتر سینمای ایران قرار بگیرد.چرا که در سینمای ایران تعداد کارهای خلاقانه این چنینی (چه در ساختار و چه در فرم) حتی به تعداد انگشتان دست ها هم نیست.

Posted in هنری | Leave a Comment »

Revenge is good for your health, but pain will find you again

Posted by lord13 در فوریه 12, 2009

اگر قرار باشد بعد از دیدن oldboy به یاد یک فیلم دیگر بیفتم آن فیلم فقط PULP FICTION خواهد بود. مگر می شود یک داستان غیر خطی را موسیقی متن فیلمه ای مشهور دیگر و ارجاعات معروف تزیین کرد وبه یاد فیلم های پر ارجاع تارانتینو نیفتاد؟ این ارجاعات از یک شعر مشهور هست تا موسیقی فیلم های اسپیلبرگ و برایان دی پالما و رومن پولانسکی. ولی یک تفاوت اصلی بین oldboy و PULP FICTION هست و آن طنز فیلم تارانتینوست. تارانتینو هیچ وقت فیلمش را از شوخی و به بیان درست تر سر خوشی خالی نمی کند و OLDBOY(یا همان رفیق قدیمی) طنز ندارد یا اگر دارد اصلا» به مرحله شوخی و سرخوشی نمی رسد.
جالب این است که سال 2004 یعنی دقیقا» 10 سال بعد از اینکه پالپ فیکشن آن نخل طلای جنجالی را برد. تارانتینو خودش رییس هیئت ژوری فستیوال کن بود! تارانتینو مجذوب فیلم شد و با اینکه هیئت ژوری از دادن نخل طلا به فیلم جلوگیری کرد (جای بیخود داستان اینجاست که برنده نخل طلا آن سال فرنهایت 9/11 بود!) ولی جایزه ی ویژه هیئت داوران را برد. شاید تاثیر این فیلم و آن جدیت عصبی لحن را بشود در ضد مرگ ساخته تارانتینو دید.
از نظر داستان فیلم فوق العاده است. بعید می دانم کسی بتواند تصور کند یک فیلم چنین داستان پیچیده غیر خطی و قوی را یکجا داشته باشد. هر چند کارگردان فیلم اهل کره جنوبی است اما داستان در اصل ژاپنی است و به همین خاطر خشونت فیلم بسیار بالاست. منظور فقط خون ریزی و بساط جغور بغور(به تعبیر پرویز نوری) نیست. منظور له شدن کاراکترها زیر بارهای اضافی است که وقتی مسیر داستان جلو می رود روی دوششان قرار می گیرد. چند بار عوض می شود احتمال آسیب دیدن تمرکز مخاطب بالا می رود ولی رفیق قدیمی چنان مخاطب را درگیر می کند که بعید است کسی دچار خستگی ناشی از نفهمیدن داستان شود. شاید یکی از عوامل موثر بازی بی نظیر بازی تحسین بر انگیز بازیگر نقش اول فیلم باشد.
سیر و سلوک قهرمان بسیار بدیع است.اهدافش و حالاتش مدام تغییر می کنند: از ناتوانی و یاس به امید و قدرت انتقام و از آنجا به درک حقیقت و در نهایت نابودی خود حقیقت. این بالا و پایین رفتن ها مثل گرم و سرد شدن مدام او را تا مرز ترک خوردن می برد. یک جور ترکیب فشرده از همه چیز همان طور که در شعار های فیلم آمده «15 سال حبس بی دلیل و فقط 5 روز برای فهمیدن دلیل» دلیلی که حدسش غیر ممکن است. و بر خلاف تصور زیبایی فیلم به یک لحظه کشف حقیقت خلاصه نمی شود. ( فیلمی مثل رهایی از شوشانک این طور است. فقط یک لحظه دارد و تمام فیلم زمینه چینی برای همان است)
تصاویر فیلم هم خیلی خوب هستند. گاهی خود دوربین حس خفگی را القا می کند مثلا سکانس های اولیه حبس شدن. و گاهی حس رها شدن را. حرکت سرع دوربین تشویش دائمی (گاهی ارامش دائمی کاراکتری دیگر با دوربین و صحنه ثابت) کاراکتر را نشان می دهد.
یک نکته دیگر اینکه حالم از Imdb به هم کی خورد. علتش به خاطر آن رنکینک مسخره مایه دفش است که نه سرگیجه ,نه 2001 ,نه بابل ,نه خیلی فیلم های درست و حسابی دیگری در آن به حقشان نرسیدند (البته که ترتیب دادن فیلم ها کار غیر ممکنی است ولی مثلا» در یک ژانر هم ترتیب درستی ندارد مثلا»2001 شاهکار بی نظیر کوبریک رتبه 80 دارد و یکی از جفنگ های تاریخ سینما یعنی جنگ ستارگان رتبه 12 حالا خودتان قضاوت کنید!)

Posted in هنری, شخصی | 2 Comments »

تو تصادف تمدن له شدیم داغون شدیم!

Posted by lord13 در نوامبر 21, 2008

» آلبوم جدید کیوسک » تنها محرکی بود که باعث شد بعد از مدتها یک مطلبی بنویسم.
کیوسک را از آلبوم دومشان که » عشق سرعت » بود شناختم و بعدا» آلبوم اولشان یعنی » آدم معمولی» را هم گوش کردم. حالا هم که فکر می کنم حداقل 10-15 بار آلبوم جدیدشان یعنی «باغ وحش جهانی» را گوش کرده ام.
به احتمال زیاد کیوسک تنها گروه راک فارسی بوده که هم تداوم داشته و هم پیشرفت. گروه معرکه ای مثل ماد حتی یک آلبوم مشخص هم منتشر نکرد و یا گروهی مثل اوهام حتی نتوانست خودش را تکرار کند. و به چنان بدبختی رسید که دیگر خودشان قطعش کردند.
کل آلبوم فقط 35 دقیقه است ولی کل این زمان مفید مصرف شده. تم آلبوم مثل کار های قبلی کیوسک است. یعنی یک آدم از اتفاقات اطرافش صحبت می کند. انتقاد می کند و گاهی هم عصبانی می شود و گاهی هم ناامید از تغییر اوضاع. به تمام اتفاقات جامعه گریزی می زند:» از اون تارزان بی عرضه که رفت و وارث جنگل شده چیتا!» و فکر می کنید منظور از تارزان بی عرضه و چیتا چه کسانی هستند؟ گاهی اشارات صریح تر هم هستند مثل «این همه جنگ و دعوا سر یه ریش تراش! » و این همان طنز تلخ است. طنزی که در این آلبوم به اوج خودش رسیده. انگار یک آدم بی خیال دارد بدبختی هایمان را به ما گوشزد می کند.
به نظر من بهترین آهنگ آلبوم «آقا نگه دار» است است.یک نگاه جدی است به امروز ایران.به سرنوشت ما که معلوم نیست دست کیه! برای من که خیلی نوستالژیک شد و دلم گرفت خصوصا» اینجاش:»مشارکت مدنی شد تنبیه بدنی فکر کردیم اوضاع بهتر میشه اما اشتباه می کردیم …»
محسن نامجو هم دراین آلبوم مشارکت دارد.در آهنگ «یارم» می خواند و شروع آهنگ «آی آی 1″ هم همان ملودی آهنگ دوزخ محسن نامجو است.
خلاصه اینکه این آلبوم که شاید برای مدتها از بهترین ها باشد را از دست ندهید.
پس نوشت(ها):
1) گر که صاحب داره اینجا آفتابه دار دم مسجد کیه؟
2) رکورد از اینا(» «) رو شکوندم!
3) گروه فانوس هم جالبه خصوصا» آهنگ فکر شون عالیه. چه پیشرفتی کرده راک فارسی.
4) به این نتیجه رسیدم که فیلم مارمولک کمال تبریزی از بهترین فیلم هایی است که دیده ام. فکر می کنم تبریزی توی فیلم خدا را حذف کرده و یک جور خوبی را خارج از مکافات تبلیغ کرده.

Posted in هنری, اجتماعی | 5 Comments »

In Bruges هویت دینی و بقیه ی برو بچه ها!

Posted by lord13 در اکتبر 24, 2008

<!– /* Style Definitions */ p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal {mso-style-parent:»»; margin:0in; margin-bottom:.0001pt; text-align:right; mso-pagination:widow-orphan; direction:rtl; unicode-bidi:embed; font-size:12.0pt; font-family:»Times New Roman»; mso-fareast-font-family:»Times New Roman»;} @page Section1 {size:595.3pt 841.9pt; margin:1.0in 1.25in 1.0in 1.25in; mso-header-margin:.5in; mso-footer-margin:.5in; mso-paper-source:0; mso-gutter-direction:rtl;} div.Section1 {page:Section1;} –>
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:»Table Normal»;
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-parent:»»;
mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt;
mso-para-margin:0in;
mso-para-margin-bottom:.0001pt;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:10.0pt;
font-family:»Times New Roman»;
mso-ansi-language:#0400;
mso-fareast-language:#0400;
mso-bidi-language:#0400;}

1) دین بخشی از هویت مردم ایران است. چون با آن به دنیا می آیند یعنی از بچگی مدام توی گوششان گفته می شود و اینکه انسان هویتش را انکار کند سخت است. نمایشش هم این می شود که مردمی هستند که نماز می خوانند و نه روزه می گیرند و خدا هیچ جا در زندگی شان نیست (چه برسد به دین!) ولی نمی توانند تصور بکنند که کسی خدا را قبول نداشته باشد (در حالی که خودشان خدا ندارند!).

2) آدم ها دو دسته اند کسانی که آهنگُ Sara باب دیلن را شنیده اند و آنهایی که نشنیده اند.البته یک تقسیم بندی دیگر هم وجود دارد: کسانی که آلبوم Desire باب دیلن را شنیده اند و کسانی که نشنیده اند!

3) وقت دقیق ترین چیزی است که من داشته ام. اما اعتراف می کنم دیگر خیلی دقیق می شود تا جایی که من ازش جا می مانم!

4) چند وقت پیش یک مصاحبه ای از عباس کیارستمی دیدم که می گفت من فیلم هایی را دوست دارم که هرچند در زمان فیلم خیلی آدم را به هیجان نمی آورند ولی بعدا» آدم را بدجوری درگیر می کنند. نمود عینی این جملات عباس جون فیلم In Bruges است. وقتی فیلم را دیدم اصلا» فیلم را درک نکردم و احساس کردم خیلی چیز مزخرفی بوده هر چند بازی فارل خوب در آمده بود. حداقل از آن اسکندر که به نظر من کلا» خیلی هم فیلم خوبی نبود این فیلم برایش یک نقطه اوج بود. در بعضی جاها کاملا» بازی اش را حس می کنید و البته کارگردان فیلم هم از آن آدم هایی است که باید منتظر فیلم های بعدی اش ماند.دقیقا» از وقتی فیلم تمام می شود سوالات شما شروع می شود چرا ها پشت سر هم می آید و شما مجبورید قبول کنید یک فیلم تاثیر گذار را تماشا کرده اید. شاید یک پدیده ای چیزی بشود. به نظر من این فیلم در جریان همان فیلم های جدید سینما است مثل no country for old man یا همین ترور جسی جیمز. اگر آن دوتا را دیده باشید حتما» منظورم را فهمیده اید. یک حالت خاصی دارند و گاهی شباهتشان مثل سینمای موج نوی فراسه است! مثلا» فیلم های تروفو و گدار را کنار هم می گذارید یک جور شباهت پنهان با هم دارند.مثلا» یک صد ضربه یا به پیانیست شلیک کن. شباهت ها بیشتر ساختاری است تا داستانی.

5) وقتی هنوز جمع دوستان من جمع بود ما هم گیتار به دست بودیم. از آن موقع آرزویم بود که یک روز با هم روی سقف اتوبوس آهنگ اجرا کنیم. البته در همین تهران. مثلا» It`s Electric یا Hangar 18 را خیلی خوب می شد نه؟ فکر کنید مردم همین طور که دارند این ور و اون ور می روند یک آهنگ خوب هم گوش می کنند. کلی ذوق زده می شوند. ما هم کلی حال می کنیم. البته امیدوارم تا آن موقع مردم تهران حسابی زبانشان قوی باشد چون من فقط آهنگ انگلیسی اجرا می کنم! (به این می گویند شرط گذاری افراطی!)

جمله آخر هم از کامو باشد: به نفع خداست که در سختی ها ظاهر نشود!

Posted in هنری, شخصی | 3 Comments »

The Book Of Austerity

Posted by lord13 در اکتبر 9, 2008

این بهترین آلبوم سنتی بود که این چند وقت شنیده بودم.
وقتی صحبت از موسیقی سنتی می شود به یاد تحریر های بیخود و تکراری و شعر های تقریباً بی مفهومی می افتم که از دهان خواننده هایی عاشق منش(!) بیرون می آید. البته این چند وقت اخیر کمی وضع متفاوت شده چند وقتی است که کیهان کلهر هست و جدیداً هم لطفی برگشته که برداشت های دیگری از موسیقی سنتی دارند. کلهر خودش را در چارچوب های دستگاه ها و گوشه های موسیقی سنتی محدود نمی کند و نکته ی کار لطفی هم این است که فقط به سطح موسیقی محدود نمی شود. شجریان که تبلور بیشتر سنت های موسیقی سنتی است سالهاست در دام سعدی گیر افتاده و مدام در آن دست و پا می زند. فقط به ظواهر می پردازد و مدتهای مدیدی است که یک شیوه دارد و حتی فکر تغییر را هم نمی کند. شاید هم حق دارد چون اگر کسی مثل او (در جایگاه بهترین آواز خوان سنتی ایران) بخواهد تجدید نظر هایی هم انجام دهد احتمالاً چیزی از اصول قدیمی نمی ماند. شاید بدترین بخشش آن باشد که شجریان حتی مثل لطفی هم نیست که با حرارت به جاهای مختلف سبکش سر بزند. شجریان یک اسیر سعدی است. فقط شعر هایی را می خواند که شبیه سعدی باشد (البته کارهایی مثل «شب سکوت و کویر » یا «زمستان » متفاوتند) کیفیت را هم فدای کمیت کرده. مدام کنسرت می دهد و آن قدر عامه پسند کار می کند که بارها یک آهنگ را در انتهای کنسرت اجرا می کند. همین الان دو آلبوم از محمد رضا شجریان در بازار است و تازه کنسرت هم بزودی دارد!
این وسط چیز متفاوت فقط شهرام ناظری است. مرد کرد سیاه پوش که با صدایش به دنبال اساطیر می رود. این آلبوم (The Book Of Austerity) را فرخزاد لایق برایش ساخته و البته رگه هایی از تاثیر پسرش هم در این هست. حتماً می دانید که پسرش موسیقی را در آمریکا تحصیل کرده و به موسیقی غربی مسلط است و توانایی اش را هم در آلبوم The Passion Of Rumi نشان داده.ناظری هم در قید و بند دستگاه ها نیست ولی یک چیز دیگر هم دارد و آن هم شجاعت است او نمی ترسد از اینکه هیجان در موسیقی اش موج بزند. نمی ترسد از اینکه مردم نپذیرند. می خواند و خودش هم با صدایش سفر می کند. کافی است به اجراهای زنده اش یک نگاه بیندازید خودش هم به وجد می آید! در این آلبوم آهنگی هست به نام Sorrow که در آن نوای سه تار و کمانچه و صدای ناظری چنان با هم آمیخته شده که انسان را به اعماق می برد. یا مثلاً آهنگ Silence Engulfs یک تم سنگین است با ساز بندی ساده که نتیجه ای فوق العاده داشته است. ناظری بلد است چه طور صدای خودش را به موسیقی اضافه کند که نه چیزی از بین برود و نه صدایش خیلی زیادتر از موسیقی موثر باشد. بلبل ایرانی کارش ا خوب بلد است شک نکنید.
«کتاب ریاضت » آلبومی است با پس زمینه ی غمگین و موسیقی بی نظیر که با یک صدای خوب گره خورده نغمه نیستم که بخوانی / قصه نیستم که بگویی / من درد مشترکم / مرا فریاد کن!

Posted in هنری | 2 Comments »

The Dark Knight

Posted by lord13 در سپتامبر 21, 2008

1) اولین فیلمی که از کریستوفر نولان دیدم بی خوابی بود که آل پاچینو و رابین ویلیامز هم در آن بودند. آن فیلم را بیشتر به خاطر بازیگرانش دیدم ولی کارگردانی فیلم هم عالی بود. بعدش Batman Begins بود که جدا» کار خوبی بود. چون از فیلم های ابر قهرمانی انتظار زیادی نمی رود ولی نولان در نیمه اول فیلم به موضوع مورد علاقه اش یعنی چگونه مجرم شدن و بررسی آن پرداخته بود. بعدش هم The Prestige بود که در نوع خودش عالی بود. ولی نمی دانم چرا خیلی طرفدار پیدا نکرد.
2) یادم نمی آید که زمستان بود یا پاییز که خواندم Heath Ledger مرده است. برایم مهم نبود چون فکر می کردم یک بازیگر ساده است که کار خیلی خاصی هم نداشته. طبیعی بود که آن موقع از شوالیه تاریکی خبری نبود.
3) دیروز که The Dark Knight (دومین نسخه بتمن به کارگردانی نولان) را دیدم جدا» تاسف خوردم برای هیث لجر. چون فهمیدم از اون آدم هایی است که قبل از اینکه حتی کمی از استعدادشون رو خرج کنند از دست رفتند. مثل سید بررت. کاراکتر جوکر (نقشی که لجر بازی کرده) در این فیلم یک آنارشیست تکامل یافته و مطلق است که لجر برایش خیلی زحمت کشیده و جوری آن را در آورده که شاخص ترین شخصیت فیلم است. بازی لجر آنقدر قوی است که شاید بهتر بود نولان بازیگر های دیگر را هم قوی تر اننتخاب می کرد. بازی کریستین بل(در نقش بتمن) در مقابل لجر اصلا» به چشم نمی آید و گاهی هم آزاردهنده و ضعیف هم هست. حتی مورگان فریمن هم خیلی تاثیر گذار نیست و شاید تمام بار بازی فیلم بر دوش هیث لجر باشد.(این چند وقته بازیگری به این قدرت ندیده بودم!)
4) نولان چند ایده ی اساسی می دهد که هیچ کدام مهربانانه(!) به نظر نمی آیند. او از نابودی قهرمان ها می گوید. از زوال تمدن ها. از شانس به معنی همه چیز. از اینکه متمدن ترین مردم ها می توانند وحشی ترین آنها باشند. از لزوم بی قانونی! جوکر می گوید عاقلانه ترین راه برای بقا این است که به هیچ قانونی پایبند نباشی. خودش از همین راه جلو می رود و به همین خاطر هرگز شکست نمی خورد و حتی وقتی سر و ته آویزان است بلند می خندد و جالب اینکه دوربین او را وارونه نشان نمی دهد شاید منظور نولان این است که در واقع حق با اوست! جوکر می گوید مردم تمدن ها هم اگر خودشان را در خطر ببینند یکدیگر را می خورند. ومی بینیم که با آزمایشش تا حدی آن را ثابت می کند. نولان ثابت می کند قهرمان ها در جهان امروز بی شک مجبورند بعد از مدتی در لجن بخزند! خلاصه اینکه بی خود نیست فیلم در imdb رده سوم بهترین های تاریخ را گرفته!
5) چند روز پیش ریچارد رایت (کیبوردیست پینک فلوید) مرد. رایت در آلبوم های پینک فلوید و یا آنهایی که تنهایی منتشر کرده است خودش را نشان داده چه نوشتن آهنگ و چه نوازندگی اش را ثابت کرده بود. می خواهم بگویم حسابی استعداش را بروز داده بود. من از مرگش تاسف نخوردم. ولی هر وقت پارت دوی echoes را در پمپی می بینم و آن سولوی دیوانه کننده ی کیبورد را می شنوم نمی توانم نگویم ریچارد رایت یک شاهکار بود. ولی باز هم می گویم هیث لجر حیف بود و همه با هم به سلامتیش باید تاسف بنوشیم!
پس نوشت: شهروند امروز این هفته هم یک پرونده برای این فیلم تشکیل داده که فقط یادداشت اولش به درد می خورد.

Posted in هنری | برچسب: , | 5 Comments »

Standing on the edge of NOTHING

Posted by lord13 در سپتامبر 8, 2008

And how do I choose and where do I draw the line
Between truth and necessary pain?

فرض کنید یک آهنگ با این جملات شروع شود. خیلی شکوهمند است. شبیه نمایشنامه های شکسپیر است! اول آهنگ مهمترین مسئله ی زندگی آدم را مطرح می کند و البته کمی جلوتر یک جواب هم به آن می دهد:
And what does it mean to know all these things
When love’s been wasted all these years؟

شگفت انگیز است این آهنگ(اسم آهنگ هست Pilgrim توی ویکیپدیا صفحه نداره(!) ولی از این آلبوم است) اریک کلپتون. یک دنیای به هم ریخته و نا مشخص. سرگردانی در آن موج می زند:
Like a blind man walking ’round in darkness
در این آهنگ اریک کلپتون موسیقی کار خودش را می کند. ساده و بی سر و صدا فضا را آماده می کند برای حرفهای شاعر. صدای کلپتون توی ذوق نمی زند. یک صدای خسته که دارد از سر بی حوصله ای و نا چاری صحبت می کند. روند آهنگ به طرز عجیبی شما را برای خلسه آماده می کند تا جایی که سولو شروع شود. شروع سولو آغاز خلسه است یک خلسه عمیق و پایان نا پذیر مثل وقتی که در دود سیگار غرق شده ای!
ویدیوی آهنگ هم شاهکار است. جهت نما ها سعی می کنند مسیر را مشخص کنند ولی خودشان هم گیج کننده اند. کلپتون در ویدیو بی هدف در شهر می چرخد. در نمایی در تاکسی جایی در خیابان و جایی رو پله ها. حتی در تصاویری در اتاق نشسته. بیشتر به این می ماند که کسی یک لحظه در زندگی اش ایستاده و دارد خاطراتش را مرور می کند و می خواهد ببیند تا اینجا چه بلایی سرش آمده و در این گیر و دار مهم ترین مسائل زندگی اش هم پیدا شده اند. و می فهمد که کل عمرش چیز دیگری می خواسته و یعنی تمام کارهایش تا حالا بیهوده بوده! اصلا» به دلخواهش نبوده پس به درد نخور است.
از نظر من این کلمات از زبان کسی بیرون می اید که یک روز صبح بلند شده و می بیند. زندگی واقعی اش با رویاهایی که قبلا» داشته خیلی متفاوت است و به شدت تعجب کرده که چی شد که این طور شد؟ از علاقه ی اصلی اش دور افتاده و همه سالهای عمرش را عذاب بی فایده می داند چرا که در این سالها کارهایی را که دوست داشته انجام نداده!
یک انقلاب روحی. برگشتن به ذات. برای هر کسی می تواند باشد فرقی ندارد یک قاتل یا یک رییس جمهور.
این شاهکار اریک کلپتون چیزی بود که مدتها دنبالش بودم. یک آهنگ رویایی یک صدای رویایی و سرگردانی تا ابد!

Posted in هنری | 2 Comments »

روایت تلخ واقعیت

Posted by lord13 در سپتامبر 3, 2008

برای منی که کارهای کیانوش عیاری را دنبال می کردم عجیب بود که او را در حال ساخت سریال برای تلویزیون ببینم ولی این اتفاق افتاد و شجریان 5 سال از عمرش را برای این کار گذاشت. نتیجه یک سریال منحصر به فرد بود با رئالیسم خاص عیاری.مدتهاست سریال پخش می شود ولی چیزی که من را وادار می کند این را بنویسم این چند قسمت آخرش است. در این قسمت ها موضوع به طور خاص به فلاکت مردم مربوط شده به داستان «نادانی و بدبختی» تبدیل شده در داستان قبلی یک زن در روستایی در شمال به علت بی کاری و بی پولی مرگ موش را پول قرض می خرد و به زور به بچه هایش می دهد. نشان دادن این اتفاق از دید عیاری چنان تکان دهنده بود که برای چند دقیقه میخکوب شده بودم. مادری را تجسم کنید که در یک کاسه آب و مرگ موش می ریزد و به زور به بچه ها می خوراند و از آن ها می خواهد بخوابند و آنها را می بوسد! همسایه ها آن ها را نجات می دهند اما زن در کارش اصرار دارد و این بار خودش و دو فرزند خردسالش را در یک چاه می اندازد هر سه می میرند. عجله ی زن برای کشتن بچه ها , همسایه های بی تفاوت و پرستارانی که به جای رسیدگی به بیماران تلویزیون نگاه می کنند همگی ترس عمیق و خشونت عریانی را در نشان می دهند که تنها دلیلش بدبختی است.آدم های داستان عیاری مسخ شده بودند هیچ راه دیگری را نمی توانستند تصور کنند. آنها باید می مردند به دردناک ترین شکل ممکن تا اجاره بهای زندگی فلاکت بارشان را بدهند!
در قسمت جدید تر دو کودک دبستانی بر سر یک مداد با هم دعوا می کنند یکی دیگری را با آهگ تا مرز کوری می برد و دیگری به شکم آن یکی چاقو می زند! این اتفاق محالی نیست و با شرایط ترسیم دشه خیلی هم عادی است اگر اتفاق بیفتد ولی ترس عمیقی از این اتفاق در دل بیننده ایجاد می شود. ترس از تکرار چند باره ی آن دیوانه کننده است. گاهی حین دیدن سریال فکر می کردم درجه سنی این سریال باید از من هم بالاتر باشد!
حوادث باعث بدبختی مردمی می شوند که خودشان به اندازه کافی مشکل دارند. دلیل چیست این اتفاقات برای بدبخت ها می افتد؟ آیای می تواند به جز نادانی باشد؟ چرا این بیچاره ها هستند که باید با این شدت واقعیت خشن را به دوش بکشند؟ شاید چیزی که عیاری می خواهد از دل این تصاویر خشن بگوید همین است: نادانی تنها دلیلی بدبختی است و این چرخه ادامه دارد.

Posted in هنری, شخصی | 1 Comment »