یک مرد بلیط فروش می گفت که با ساختن مترو حسابی کارش کساد شده و از صبح تا شب یکی دو بسته بیشتر نمی فروشد به زور روزی 5-6 هزار تومان گیرش می آید تازه دیشب 40 هزار تومان قرض کرده برای اینکه نسیه های بقالی محلشان را بدهد و چون پولی نداشت مجبور شد برای خرید بلیط های امروز باز هم پول قرض کند.
جلوی ایستگاه مترو یک مرد بساط پهن کرده بود و فیلم می فروخت از پدرخوانده تا هوانورد و کلا» همه جور فیلم داشت ولی نه ایرانی و نه هندی همین طور که فیلم ها را نگاه می کردم دیدم برای همه موضوع فیلم و نوع بازی و حال و هوا را با چنان عشقی توصیف می کرد که من را وادار کرد 9 تا فیلم بخرم! دیگران را نمی دانید که چه کار می کردند وقتی کسی گفت یکی از فیلم ها را در تلویزیون دیده شروع کرد به فحش دادن به تلویزیون که تمام فیلم ها را با حذف و ترجمه بد خراب کرده اند.
توی مترو یک نفر با موبایلش حرف می زد و می گفت که روزه نیست و روزه را برای بیکار هایی که غم پول در آوردن ندارند می دانست.
به خاطر بی بنزینی بدون ماشین رفته بودم و منتظر تاکسی بودم.ولی هیچ تاکسی نمی ایستاد تا اینکه یک خانم هم بیرون آمد و کنار من ایستاد. چندثانیه بعد در یک سمند داشتم به طرف منزل می رفتم.
یک سخنران داشت درباره برابری اجتماعی حرف می زد و کلی از پیش رفت در جوامع جهانی صحبت می کرد.وسط سخنرانی حالم از حرفهاش بد شد و زدم بیرون و تا شب فقط توی خیابان ها می گشم و فکر می کردم چرا باید این طور باشد؟